بسم او ...
حتی وقتی شدیدا سرما خوردی ، حتی وقتی فردا امتحان داری، حتی وقتی باید وسایلاتو جمع کنی برای اینکه برگردی خونه و تو هنوز کلی ظرف نَشُسته داری، هیچ کدوم نمی تونه جلو تو رو بگیره برای اینکه نری برف بازی ...
از قانونای الکی که دست و پامو میگیرن و محدودم می کنن خوشم نمیاد کی گفته اگه سرما خورده ای نباید بری توی برف ...نباید عکس یادگاری بگیری تو حیاط ... کی گفته نباید توبرف بستنی بخوری ... وقتی همه این کارا اون قد لذت بخشه که تک تک لحظه هاشو یادت میمونه،حتی اون ذوقی که اون لحظه تو دلت بوده ...
من به ساختن این جور خاطره ها علاقه دارم ... ترجیح میدم سرما خورده باشم و برم تو برف و یه شب خاطره انگیزو بسازم تا اینکه بمونم تو اتاق و از ترس سرما خوردن زیر پتو کز کنم 
من یخ زدن انگشتای دستمو که تو برف فرو میرن و اسممو رو برف حک می کنن به دوره کردن پاور دفاع جهت گرفتن نمره کامل ترجیح میدم
وقتی حتی نمی دونی ممکنه یه همچین برفی تو این شهر بازم بیاد یا نه ؟!  
نمی دونم شاید من دارم اشتباه می کنم ... شاید این جوری بودن خوب نیست ... ولی من انتخاب می کنم که این جوری زندگی کنم :)
البته هر انتخابی یه تبعاتی داره که ناچار باید بپذیریمشون مهم اینه که ببینی تبعات انتخابت ارزش ریسک کردن رو داره یا نه ؟ که خب برا من داشت 
البته بگم تو تمام این دیوونه بازیایی که آدم درمیاره وجود یک رفیق پایه و باحال شرط لازم و کافیه ... که خب فکر میکنم یکی از الطاف خدا به من اینه که هر جا میرم یه دوست پایه پیدا می کنم ... شایدم خودش برام پیدا می کنه می کنه میذاره کنار ♥️شاید که نه حتما همین جوریه ... 
اون شب برف بازی از ساعت ٢:٣٠ شروع شد فقط یه پیام کافی بود برای اینکه فاطمه همراهمون بشه "سلام ما داریم میریم پایین میای؟" ...و اومد ...
پروژه ساخت  آدم برفی شروع شد ...
بماند که اولش با دمپایی و بدون دستکش داشتیم آدم برفی می ساختیم اما واقعا دیگه نمی شد سرما رو تحمل کرد دستمو که می کردم تو برف تا عمق استخونم تیر میکشید ...پاهام یخ زده بود و دیگه حس نداشت ...
گلوم می سوخت و هر لحظه بیشتر درد میگرفت ... سردردم هم رفته رفته شدیدتر میشد و بینیم که عملا کاربردشو برا نفس کشیدن از دست داده بود صرفا وسیله ای شده بود جهت بیشتر اذیت کردن ...
ولی همه ی این حس ها شیرین بود چون اون لحظه ها رو دوست داشتم ، چون آدمایی که اون موقع باهاشون بودم رو دوست داشتم ، چون تجربه درست کردن آدم برفی رو دوست داشتم 
ناگفته نمونه که وسط درست کردن برف یه چای دبش هم خوردیم که از سرما یخ نزنیم ...سرمای بیش از حد اون شب دلیلی شد که چایی دلچسب تر از همیشه بشه ...
خلاصه حدودای ساعت ٤:٣٠ صبح بود که عملیات عمرانی به پایان رسید و نهایتا چند تا عکس یادگیری گرفتیم و آدم برفی رو تو حیاط تنها گذاشتیم ...
صبح که داشتم خروجی رو میزدم و میرفتم که سوار سرویس بشم حرفای جالبی شنیدم .
مسئول خوابگاه خطاب به یکی از بچه ها : شما آدم برفیی رو ساختین ؟
و همون دختره که نمی شناختمش : نه بابا ، ما اینقد "بیکار" نیستیم . 
لبخند زدم و گذشتم ...گذشتن بهترین انتخاب بود ...
بی کار 
تعبیر جالبی بود 
اما من لحظه هایی رو که هروقت بهشون فکر می کنم کلی حس قشنگ برام تداعی میشه رو جز اوقات بیکاریم حساب نمی کنم :) اتفاقا اون لحظه ها خودِ زندگین ...
و در آخر ممنونم خدای قشنگم که برف به این قشنگی برامون فرستادی هرچند به خاطر برف مجبور شدیم یه روز بیشتر تو قم بمونیم . ممنون که آدمایی رو کنارم گذاشتی که از لحظه لحظه بودن باهاشون حس خوب میگیرم ممنون به خاطر همه نعمتای قشنگت ...♥️♥️
حسبن الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر