بسم او...

خب همون جوری که میدونید من کلا یه خواهر دارم و اصلا برادر ندارم. خیلی دوست داشتم که یه برادر داشته باشم اما خب نشد دیگه. این داستان هایی که می خوام تعریف کنم داستان های پیدا کردن سه تا برادرمه. یه جورایی میشه گفت برادرای معنویم هستن.هر سه تا شونو خیلی دوست دارم و احساس می کنم اونا هم متقابلا منو خیلی دوست دارن.چون همیشه کمکم کردن و هیچ وقت تنهام نذاشتن. به ترتیب آشناشدن باهاشون معرفیشون می کنم .

برادر اول :

اسمش "مهدی یاغی" هستش. یه روز تو تلویزیون داشت یه مستند از یه شهید مدافع حرم لبنانی پخش می کرد. مامانم داشت نگاه می کرد. منم که کلا عاشق این مستندای شهدام و هربار هم باهاشون های های گریه می کنم، نشستم و نگاه کردم. این شهید اون قدری چهره اش آرامش داشت و تو دل برو بود که واقعا آدم به سختی میتونست جلو خودش رو بگیره که عاشقش نشه. بعد از دیدن مستندش رفتم و مستندش رو دانلود کردم. یه چند وقتی همش نگاهش می کردم تا اینکه ارتباط بینمون قوی تر شد و توسل من بهش تو جاهایی که به مشکل می خوردم بیشتر ... کم کم شد مثلِ برادرم. همیشه وقتی صداش میکردم بود. تو مواقع حساسی که شدیدا کمک می خواستم کمکم میکرد و خلاصه همه جوره پشتیبانم بود و هست ...

https://www.aparat.com/v/ob9Gy

این اینک مستند هستش. به نظرم ببینید بد نیست.مطمئنم شماهم عاشقش میشید:)


برادر دوم :

اسمش "ابراهیم هادی" هستش.ایشون بر خلاف برادر قبلی که فکر کنم کمتر کسی بشناسدشون، خیلی شناخته شده هستن واتفاقا برادر خیلیا هستن 😅. دقیق یادم نیست فک کنم اواسط سال سوم دبیرستانم بود که مریضی مامان به شدت جدی شده بود. هرچی میگذشت مریضی وحشتناک تر میشد، علائم بدتر، دردبیشتر و گریه های من طولانی تر... الان که به اون موقع ها فکر میکنم واقعا پشتم میلرزه.حتی تصور اینکه پدر و مادر آدم مریض بشن هم وحشتناکه. چه برسه به اینکه واقعا مشکلی داشته باشن و از دست تو هم هیچ کاری برنیاد. تا اون جایی که یادمه نتایج آزمایش ها و علائم بیماری مامان دکتر رو به این نتیجه رسوند که بیماری سرطانه و مامان هرچی زودتر باید عمل بشه. واقعا دوران بدی بود. استرس درس ها و مشغله های من این اجازه رو نمیدادکه کنار مامان باشم. حتی نمی تونستم کارهای خونه رو انجام بدم و همه وظایف خونه رو دوش بابا بود. از طرفی چون همیشه مامان و بابا تمام اصرار و تاکیدشون رو درس من و ریحانه بود باید درسام رو خوب میخوندم که شرمندشون نشم. ولی خب نمی تونستم دیگه فکر مامان از سرم بیرون نمی رفت.یه حالت سردرگمی بدی داشتم.تا اینکه یه روز خانم عبداللهی ناظم مدرسه مامانینا به مامان یه کتاب داد. اسمش "سلام بر ابراهیم" بود.خانم عبداللهی گفته بود این شهید خیلی جواب میده . هرکی مشکلی داشته به این شهید توسل کرده مشکلش حل شده. خب ما هم هممون به آقا ابراهیم توسل کردیم و یه نذری کردیم . کتابی که خانم عبداللهی داده بود رو هم خوندیم. شخصیتش خیلی جالبه . از اونایی که اگر بشناسیش قطعا عاشقش میشی.پیشنهاد می کنم کتابش رو حتما بخونید. داشتم داستان مامان رومیگفتم. بعد از چند وقت که مامان دوباره رفت دکتر و عکس هاش رو نشون داد هیچ اثری از اون غده های مشکوک سرطانی نبود. دروغ چرا، همون روزی که داشتم بهش توسل میکردم باورم نمیشد که جواب بده و مامان واقعا خوب بشه . همیشه فکر می کردم این جور اتفاقا واسه آدمای خیلی خاص میفته و ... این جوری شد که کم کم تو خیلی از کارهام بهش توسل کردم و خیلی از کارهام هم درست شد. خیلی داداش آقاییه . خیییلییی دوسش دارم .یه جور خاص ...


برادر سوم :

اسمش ... 

نمی دونم اسمش چیه!!

اولین باری که دیدمش هم سن بودیم.ولی الان یه سال ازش بزرگترم.سال پیش دانشگاهی ملجأ آرامشم بود وقتایی که تو کتابخونه بودم و خیلی خسته میشدم میرفتم مزار...

وسط پارک فدک هشت تا شهید گمنام دفن هستن. دو تاشون هم شهید غواصن . فضای مزار خیلی خاصه. یه حالت روحانی عجیبی داره . مخصوصا اگه شب جمعه اون جا باشید، حس وحالش خیلی خاص تر هم میشه. یه روز پنج شنبه با هماهنگی قبلی با یکی از دوستان رفتیم مزار. با خودمون آب وگلاب و دستمال و دستمال کاغذی بردیم که قبور رو گلاب روبی کنیم. اولین بارم بود که اینکارو میکردم واسه همین خیلی براش شوق و ذوق داشتم. تو راه که داشتیم میرفتیم ، دوستم گفت : خدا کنه خلوت باشه که راحت کارمونو انجام بدیم. منم طبق عادت قبلی ای که داشتم به داداش ابراهیم سپردم که مزار رو خلوت کنه تا ما بریم. بعدش به فاطمه گفتم : خیالت راحت . سپردم مزارو خلوت کنن الان خلوته خلوته ... شاید باورتون نشه ولی تا حالا اون همه مرد با هم تو مزار ندیده بودم :) 

شلووغ بود خیلی شلوغ . خیلی جا خوردم . یکم از دست داداش ابراهیم هم دلخور شدم . گفتم دستت درد نکنه قرار بود خلوت باشه از این شلوغ تر نمی شد .

با فاطمه رفتیم تو مزار و جعبه شکلاتی که خریده بودیم رو روی یکی از قبرها گذاشتیم و یکم وایستادیم بلکه معذب شن برن ، غافل از اینکه تازه داشتن میومدن . یه هیئت اومدن اونجا، مراسم داشتن یادم نمیاد دقیقا چه دعایی خوندن ولی خیلی طولانی بود. ما حدودا یه ربع نشستیم ولی خب چون درس هم داشتیم نمی تونستیم زیاد بشینیم. دیگه بعد از یه ربع من ناراحت پا شدم رفتم . فاطمه هی میگفت وایستا ولی من واینمیستادم. خیلی هم بهم بر خورده بود :) دقیقاجمله ای رو که گفتم یادمه، "خدمت کردن به شهدا هم لیاقت می خواد که من ندارم "خیلی ناراحت بودم و همین جوری که تو راه میرفتم گریه میکردم. فاطمه هی اصرار می کرد که برگردیم.نمی دونم چرا یهویی نظرم تغییر کرد و گفتم باشه برگردیم. برگشتیم خلاصه کارها جور شد و ما عملیات گلاب روبی رو شروع کردیم . خیلی خوش گذشت. یادآوری اون خاطره حس فوق العاده اون روز رو برام تداعی می کنه. اولین سنگ قبری که شروع کردم به شستن، همین برادرم بود. ١٦ سالشه و اسمش رو هم خودم گذاشتم "محمد" . همین جوری حس کردم محمد بهش میاد .از همه هم بیشتر سنگ قبرش رو شستم و تمیز کردم. بالاخره خواهرا برادراشون رو خیلی تحویل میگیرن دیگه :)

هر موقع هم که میرم مزار اول از همه سر قبر محمد میشینم . شب قبل کنکور هم رفتم اونجا و کلی آرامش گرفتم . خیلی خوبه که نزدیکم هست. ابراهیم که مفقودالاثره قبر نداره مهدی هم که لبنانه. تنها قبری که هست و می تونم پیشش برم محمده.

اینم عکس مزارشه 


محمد  

این بود داستان سه تا برادرم. دلیلی که این رو گفتم اتفاقی بود که دیشب افتاد. حرم خیلی شلوغ بود و من اصلا قصد نداشتم که برم نزدیک ضریح. اما یکی از دوستان اصرار کرد. حقیقتش من میترسیدم گفتم فاطمه جان من میترسم برم تو شلوغی. گفت هر موقع خواستی بری به یه شهید متوسل شو برو. حتما دستت به ضریح میرسه. منم تا اسم "شهید" اومد سه تا داداشام اومدن تو ذهنم. توسل کردم رفتم جلو . و رسیدم به ضریح. خیلی خوب بود. کلی ذوق کردم .

حس قشنگیه داشتن سه تا برادر بزرگتر که همیشه پشتت بهشون گرم باشه...

یه نکته ای : این دو دوستی که اسمشون رو بردم و اسم جفتشون فاطمه بود با هم یکی نیستن. دو فرد مجزان😊 

خدایا شکرت به خاطر همه این نعمت ها و مهربونیات ❤️❤️

حسبن الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر

پنج شنبه ١٣٩٦/١١/١٩