بسم او ...

این روزا حال و هوای دانشکده با همیشه فرق می کنه.نه فقط دانشکده همه ی دانشگاه ، همه ی بچه ها ، حتی خوابگاه هم حال و هواش فرق می کنه. همه منتظریم منتظر دو تا مهمون که بعد از سالها دارن میان. کلی شور و اشتیاق داریم برای اومدنشون . کلی تدارک دیدیم واسشون . کلی هم انتظار کشیدیم ...

به دو هفته نمیرسه این انتظار اما سخت میگذره. منتظر بودن خیلی سخته . یه حس عجیبیه . آدم وقتی منتظرِ یه اتفاقِ خوبه یا یه کسی که دوسش داره انگار یه ذوق پنهانی تو دلشه که گاهی وقتا شبیه دلشوره میشه و وقتی انتظار تموم میشه ته دلت یهویی خالی میشه اون ذوق پنهان آشکار میشه و بعدش یه حس خوب و خوشاینده. نمی تونم تو قالب کلمات خوب توصیفش کنم اما میدونم همه میفهمید که چی دارم میگم.  

اما امان از اون روزی که انتظار تموم نشه.امان از روزی که چشمت به در بمونه و کسی در نزنه . هر روز منتظر خبر باشی و خبری نرسه . نمیدونم واقعا یه آدم چه قدر میتونه این انتظار رو تحمل کنه ، چه قدر صبر کنه که عزیزش برگرده ، اما بودن مادرایی که تا آخر عمرشون صبر کردن و خبری از پسرشون نیومده.

این روزا بچه ها برای تدارکات و فضاسازی دانشکده ها کلی از این جمله ها از زبون مادران چشم انتظار مینویسن بعضی ها هم جمله هایی در وصف صبر و انتظارشون مینویسن ، اما همه منتظرا که مادر نیستن. 

امشب دلم میخواد از چشم های منتظر دختری بنویسم که هنوزم منتظره . از چشمایی که این روزا برق نگاهش فرق می کنه و میشه ذوق عجیبی رو توشون دید. 

می خوام از تنهایی های دختری بنویسم که تو لحظه های سخت و مهم زندگیش دستای گرم و آغوش مطمئن پدرش رو نداشته. دختری که وقتی میترسیده باباش نبوده که با جمله ی " نترس بابایی، من کنارتم "آرومش کنه. دختری که امضای پدرش پای عقدنامه اش نیست و سر سفره عقد موقع گفتن " با اجازه بزرگترا " تایید رو فقط از چشمای مادرش گرفته . 

من نبودن پدر رو درک نکردم و نمی تونم بفهمم دقیقا به اون دختر چی گذشته اما میتونم تا حدودی تنهایی هاش رو درک کنم انتظار برگشتن پدر خیلی سخته ...

اینو اون روزی درک کردم که بابا برای اولین بار اربعین رفت کربلا . جدای از مسئله دوری بابا، ترس و استرس داعش و بمب گذاری دلتنگیم رو بیشتر کرده بود. یادمه پنج شنبه بعدازظهر بود که خسته و داغون بعد از یه روز خسته کننده و پر از تنش  اومدم خونه. اون روز دلمم خیلی پر بود از انفاقاتی که تو مدرسه افتاده بود . دلم یه گریه حسابی می خواست وقتی اومدم خونه باباجون ( پدربزرگم) خونمون بود خیلی بی حال و خسته باهاش سلام علیک کردم بعدش مامان گفت فرزانه برگرد وقتی برگشتم بابا رو پشت سرم دیدم. 

اون لحظه رو یادم نمیره که چه قدر ذوق کردم پریدم و محکم بغلش کردم و یه دل سیر گریه کردم 

گریه کردم و خالی شدم اون لحظه بهترین جا برای گریه کردن بغل بابا بود.

از این جور وقتا تو زندگی یه دختر کم نیست وقتایی که فقط یه بغل گرم میخواد تا گریه کنه و آروم شه . همین اما وقتی نباشه خییلی سخت میگذره خیلی ... 

تمام این سختی ها و دلتنگی ها و بغض ها و گریه ها جمع میشه و انتظار رو سخت تر وقلبش رو بی تاب تر میکنه  

همین میشه که وقتی شهید گمنام می خوان بیارن از تمام وجودش مایه میذاره برای اینکه مراسم استقبال باشکوه تر برگزار بشه. 

من نه بسیجی ام نه هیچ جناح سیاسی رو قبول دارم نه از این آدمایی که بی قید و شرط کسی رو بپرستم و مقدس بشمارم ولی برای من شهدا احترام خاصی دارن خانواده هاشون هم همین طور. 

اصلا قضیه شهدا با همه چیز فرق می کنه . من خودمو مدیونشون میدونم هم مدیون خودشون هم خانوادشون . واسه همینه که از ته دل و با علاقه و اشتیاق پابه پای دختر چشم انتظارمون میدوم و برای جبران حتی یکم از سختی هایی که کشیده تمام تلاشم رو می کنم که مراسم باشکوه برگزار بشه . هرچند که الان دوروزه اومدم  تهران و از اونجا دورم و دلم خیلی گرفته :( 

امیدوارم با استقبال هرچه بهتر از این دوتا شهید عزیزمون ذره ای از فداکاری و ایثارشون رو جبران کنیم🙏🏻🙏🏻

حسبن الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر

جمعه ١٣٩٦/١١/٢٧