بسم او ...

داشتم فکر می کردم به همه دغدغه های زندگیم. به اتفاق هایی که این چندوقت افتاده. به چیزایی که فهمیدم و ای کاش هیچ وقت نمی فهمیدم . به آدم هایی که وجودشون تو زندگیم داره اذیتم می کنه اما انگار یه جور دردی افتاده به جونم که نبودنشون هم اذیتم می کنه. به سردرگمیم تو شناخت آدم ها. آدم بدیه یا خوبه ؟؟!! نمی دونم ... 

اینکه بعضی از آدم های اطرافم رو نمی تونم تو دسته بندی های ذهنم جا بدم و برخوردم رو باهاشون طبق دسته بندی ها تنظیم کنم اذیتم می کنه. نمی دونم باید باهاش مثل یه دوست خوب رفتار کنم یا باید یه خط قرمز بکشم دورشو و کلا بهش نزدیک نشم... 

همین موضوع چند وقته که ذهنم رو بدجور درگیر کرده.خیلی بهش فکر کردم. اما هرروز که میگذره بیشتر سردرگم میشم.بیشتر نمی فهمم که باید چی کار کنم. گذر زمان داره همه چیز رو برای من سخت و سخت تر میکنه ...

امروز رفتم بهشت زهرا. سرِ خاک "بی بی " و "خاله". خیلی وقت بود که نرفته بودم سر خاکشون. دلم خیلی براشون تنگ شده بود. اونجا هم که بودم همه فکرم درگیر همین موضوع بود. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بهشون بگم برام دعا کنن خدا کمکم کنه این وضعیت تموم بشه. 

خیلی دلم می خواست که از قبرستان درس بگیرم که زندگی فانیه و نهایت زندگی همه ما همین جاست و خودتو به خاطر مسائل بی ارزش اذیت نکن و این جور حرفا، اما چیکار کنم که نشد ...

هیچ درسی نگرفتم :( 

موضوع هم چنان به بزرگی و اهمیت خودش پابرجاست و منم هیچ کاری نمی کنم نه اینکه نخوام نمی تونم ...

فقط میتونم بنویسمش بلکه خودم آروم تر بشم همین ...

خدایا من هنوز خیلی ضعیفم . به کمک و حمایتت شدیدا نیاز دارم. خودم تنهایی از پس خودم برنمیام . نمی خوام آه و ناله کنم اما دارم اذیت میشم . کمکم کن 🙏🏻🙏🏻

همیشه به این جمله ای که آخر همه پستام مینویسم اعتقاد داشته و دارم . بهترین یار و یاورم بازم کمکم کن تا از پس این مشکل هم بربیام ...

حسبن الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر

جمعه ١٣٩٦/١٢/٤