بسم او...

بالاخره بعد از روزها وقت پیدا کردم که بنویسم الان تو اتوبوسم و در حال رفتن به قم هم اکنون ساعت ٥ بعد ازظهره و من ٦:٣٠ با یکی از بچه ها قرار دارم و هنوز اتوبوس از تهران خارج نشده :(

این هفته کلا از همه لحاظ هفته سخت و شلوغی بود که کلی اتفاق جالب افتاد. از پیچوندن بیوشیمی و پاتوق کتاب و امتحان امدادی که فکر کنم بیفتم تا مراسم هفتم شهدا و رفتن برای خرید سفال و قضیه موتوری ای که نابود شد و ...

چهارشنبه هم موقع برگشت با الهام سوار یه اتوبوس داغون شدیم که خستگی راه رو ده برابر میکرد.

بالاخره خسته و کوفته رسیدم خونه از سوپری سر کوچه یه پودر کیک خریدم که برای اولین بار با قابلمه و روی گاز کیک درست کنم. خدا رو شکر کیک خوب شد البته عالی نشد ولی با پختن اون یه سری نکات دستم اومد تا کیک بازارچه رو بهتر بپزم. الان که دارم اینا رو مینویسم یکی یکی وسایلی که باید با خودم میاوردم و یادم رفته رو یادم میاد.

پنج شنبه هم مهمونی داشتیم. مناسبت مهمونی قبولی من و ریحانه بود. درسته که اولین خانوم دکترای کل فامیل نیستیم اما تو خانواده ی خودمون اولین ها هستیم. برای همین کل خانواده از قبولیمون خوشحال شدن و به وجود من و ریحان افتخار می کنن. حس قشنگیه که خانوادت از بودنت و داشتنت احساس خوشحالی کنن.

دیشب خیلی خوش گذشت. اما قشتگترین بخش همه ی مهمونیا قسمت هدیه اش هستش. ما هم بالاخره بعد از اینکه شام خوردیم و با کیک عکس گرفتیم و ... به بخش هدیه اش رسیدیم. حقیقتش با شناختی که از خانواده ی مادریم داشتم میدونستم که قطعا هدیه ای در کار هست اما واقعا انتظار هدیه ای به این قشنگی رو نداشتم. 




هدیه


سمت راستیه برای ریحانه است که ان شالله جراح قلب بشه. سمت چپیه هم برای منه. خیلی قشنگه نه ؟؟

دیشب واقعا از ذوق داشت اشکم در میومد. هدیه از طرف کل خانواده بود اما من که میدونم همه ی زحمتاش رو خاله ام کشیده. واقعا نمی دونم اگر من این خاله رو نداشتم چی میشد. 

به حرفم ایمان دارم که میگم فرشته ها همیشه تو آسمونا نیستن. مادر ها هم فرشته ان . همه ی مادر ها فرشته ان چون محبتشون از جنس محبت خداست. اما من اعتقاد دارم که خاله ام هم فرشتس . یه فرشته ی واقعی. چون جنس محبتش دقیقا از جنس محبت مادرمه. همون قدر دلسوز و مهربون. 

از بچگیمون کنار من و ریحانه بوده. همیشه و همه جا. از وقتی که ما بچه بودیم و مامان بابا رفتن مکه و خاله یک ماه مادرمون شد تا وقتی که فصل امتحانات بود و به خاطر فوت اقوام همه رفتن شهرستان. همیشه اولین و آخرین گزینه خاله بوده و هست. دیشب شوهرخاله ام میگفت : فاطمه دو هفته است که دنبال کارهای این گردنبند ها داره میدوئه.

واقعا از اعماق وجودم احساس شرمندگی می کنم و دوست دارم که محبت هاش رو جبران کنم. یکی از دلایلی که خوشحالم بابت اینکه دندونپزشکی قبول شدم خاله ام هستش.چون واقعا دوست داشت که من برم دندون پزشکی و همش به من میگفت فرزانه واقعا از دستت ناراحت میشم اگر بری دارو 😂😂

هر چند که من هیچ وقت به حرف کسی گوش نمی کنم و نظر، نظرِ خودمه ولی تقدیر این دفعه این طوری رقم خورد که خواسته ی دل خاله ام برآورده بشه. الان به تنها چیزی که فکر می کنم اینه که تمام تلاشم رو بکنم تا در آینده دندون پزشک قابلی بشم و بتونم حداقل برای خانواده ی خودم مفید باشم. فعلا برای جبران همه ی لطف هاشون همین یه راه به ذهنم میرسه. 

دوست دارم کاری کنم که لبخند همیشه رو لب های تک تکشون جا خوش کنه.

در پایان ...

خدایا شکرت به خاطر داشتن این خاله ی خوب و مهربون. خدایا ممنونتم که برای من دو تا مادر آفریدی. خدا جونم کمکم کن که بتونم زحمات جفتشون رو جبران کنم هر چند کم ...

پانویس: مطالبی که اول نوشتم هیچ ربطی به عنوان نوشته ام نداشت اصلا قصد هم نداشتم بنویسمشون ولی اونقدر دوست داشتم که بنویسمشون که خودشون اومدن تو پست 😅

حسبن الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر 

جمعه ١٣٩٦/١٢/١١