بسم او ...

شوق نوشتن از کی افتاد تو وجودم نمی دونم. فقط میدونم اینقدر دلتنگ نوشتنم و اینقدر حرف برای گفتن دارم که علی رغم قول و قرارهام بازم اینجا مینویسم.

 

نمی تونم ننویسم ینی نمی تونم اینجا ننویسم میدونی چرا؟

از اولی که اومدم اینجا و شروع کردم به نوشتن دوستان بودن. البته اولش یک نفر بود بعد شد دوتا و حالا کم کم دارم تو این دنیای جدید دوستامو پیدا می کنم. 

کم کم دور و برم داره مثل یه شهر شلوغ میشه. انگار اولش یه خونه تنها بودم و الان داره اینجا یه آبادی درست میشه یه آبادی ای که هر روز یه عضو جدید بهش اضافه میشه و هی آبادتر میشه. 

من عادت دارم دور و برم شلوغ باشه. هر حرفی که میزنم یه نفر باشه که جوابمو بده . عادت ندارم که حرفام بی جواب بمونه. نمی خوام برم جایی که مثل یه دره میمونه که دور تا دورش کوهه و وقتی حرف میزنی تنها جواب، صدای خودته که بازتاب میشه.

سخته که بخوام از این آبادی برم. برم به یه جزیره ی کوچیک و دورافتاده و تاریک که تنهایی تنها مفهومیه که توش موج میزنه.

دلم نمی خواد اولین خونه ای که ساختم متروکه بشه، در و دیوارش تار عنکبوت ببنده و روی اولین نوشته هام که هر کدومشون برام یه خاطره ان خروارها خاک بشینه. 

دلم میخواد تو این آبادی بمونم . بمونم و آباد شدنش رو ببینم .

تصمیم گیری همیشه سخته ... 

بین چیزی که من دلم می خواد و گزینه ای که باید انتخابش کنیم چون درست تره. 

کاش میشد گزینه ای که من دلم می خواد درست ترین باشه ، کاش میشد این خونه فراموش نشه. 

کاش میتونستم اینجا رو آباد نگه دارم .

کاش...

حسبن الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر

جمعه ١٣٩٧/١/٣