بسم او ...

همه چیز از پیشنهاد ناب ساجده شروع شد ... البته شکل پیشنهاد کلا تغییر کرد و نهایتا قرار شد یه افطاری بدیم که کل بچه های دانشکده باشن و ما میزبان باشیم ... به این امید که پخته تر بشیم :)

این دو روز کلا خیلی خاص گذشت. از افطار دیشب که ملخ ها نذاشتن یه لقمه راحت از گلومون پایین بره و دمپایی ای که پرت شد وسط گوجه و خیار های افطاری تا ملخی که تو حیاط رفت تو چشمم و قهرمانی رئال و شب بیداریمون و عکس های جنجالیمون و افطاری امشب با کوله باری از خستگی های شیرین ...

دیشب کلا با فکر کشیدن نقاشی های آناتومی گذشت و آخرش هم نکشیدمشون. کل شب رو با فاطمه و ساجده تو حیاط نشستیم و حرف زدیم و از هوای خوب لذت بردیم تا سحر ... بعدش رفتیم سحری خوردیم و خوابیدیم ...

صبح در حالی که فقط ٢ ساعت خوابیده بودیم از خواب بیدار شدیم و من از سرویس جا موندم :( به صورت کاملا ناخودآگاه پریدم تو سرویس مامایی ها ... بعد با خودم گفتم عیب نداره میرم تا دانشکده پرستاری بعد اسنپ میگیرم تا دانشکده خودمون ، که دیدم کیف پولمم جا گذاشتم :/ دیگه به هر شکلی بود خودمو رسوندم به دانشکده ...

کلاس های خسته کننده آناتومی تموم شد و شروع کردیم به آماده شدن برای افطاری ... این تجربه هم مثل همه ی تجربه های قبلی شد یه خاطره شیرین و به یادموندنی...

همیشه وقتی می خوایم این جور کار ها رو انجام بدیم برنامه ریزی اولیه خیلی خوب انجام میشه و برنامه با کلی آپشن و ... چیده میشه . موقع اجرا که میرسه کلی از برنامه ها کنسل میشه و می خوره تو ذوق آدم. فکر می کنی دیگه همه چیز خراب شده، ولی بعدش که مراسم برگزار میشه همه چیز بهتر از اون چیزی که فکرشو می کردی اتفاق  می افته. مراسم امشب هم همین طور بود. هممون فکر می کردیم مراسم خیلی بد و کسل کننده میشه و هیچ کس به جز ورودی خودمون نمیاد، اما با قول ساجده بانو مبنی بر انجام آتیش بازی کلی از بچه های ٩٣ و ٩٤ ترغیب شدن که بیان. البته که برنامه آتیش بازی هم قرار بود مثل بقیه برنامه ها کنسل بشه ، اما با اصرار و پافشاری ساجده و البته زحمت آقای استاد شریف آتیش بازی محقق شد و اتفاقا خیلی هم خووب شد ...


مخالفان این برنامه بعد از پایان اذعان کردن که خیلی خووب بود و از سنگ اندازی و مخالفت بی جاشون با آتیش بازی عذر خواهی کردن 😂.

امشب لحظات خاطره انگیز و به یادموندنی کم نداشت ... هندونه بریدن آقای مهدوی ، چای دم کردنمون ، بحث سر خریدن گردو ، ١٦٠ تا شله زرد با ٦٠ تا مهمون ، شربت خاکشیر و بهار نارنجی که آخر سر تبدیل به شربت آبلیمو شد، امتحان سبزی شناسی 😂، دیگ حلیم و گاری و ... که باز هم تک تکشون رو توی اعماق ذهنم ثبت می کنم که هیچ وقت فراموش نکنم ...

گفته بودم که توی این جور کارا بیشترین قسمتی رو که دوست دارم حس همدلی و همکاری که به وجود میاد و همه برای بهتر انجام شدن کارها با جون و دل کمک می کنن ... خدایی امشب هم بچه ها خیلی کمک کردن مخصوصا نزدیک های اذان که دیگه واسمون رمقی نمونده بود ...

یه چیز دیگه هم بود که دوست داشتم و اونم شناخت و آشنایی با افراد جدید بود که امشب هم اتفاق افتاد و بابتش خیلی خوشحالم :) 

در آخر هم باید خدا رو شکر کنم برای داشتن رییس دانشکده ای به خوبیِ دکتر اسماعیلی. مهربون ، خاکی و خونگرم  و البته دست و دل باز ... اینا اولین ویژگی هاییه که از ایشون به ذهنم میاد ... ان شالله که سلامت باشن همیشه 🙏🏻

به امید تجربه های بهتر و قشنگ تر در آینده ...

حسبن الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر ...

یکشنبه ٦ خرداد ١٣٩٧