بسم او ...


تصمهه

طلوع امروز:)


شب شده بود و در اتاق نشسته بود. مثل همیشه هر کسی سر کار خودش بود که خواهرش خیلی بی مقدمه گفت:باید حرف هایی را به تو بزنم که حتی در گفتن آن ها شک دارم. کمی استرس گرفت اما به روی خودش نیاورد. این حالت عجیب بود. چون همیشه عکس این قضیه صادق بود.او حرف هایش را که ته گلویش مانده بود به خواهرش می گفت و خواهرش راهنمایی اش می کرد. با خودش فکر کرد که آیا می تواند مشاور خوبی برای خواهرش باشد؟ تصمیمش را گرفت که تمام سعیش را بکند تا بتواند به خواهرش کمک کند

خواهرش حرف هایش را آغاز کرد: میدونی چیه آبجی، من فهمیدم که به دردِ این رشته نمی خورم. یعنی نه اینکه الان فهمیده باشم، اما هیچ وقت جرأت نمی کردم که بیانش کنم. من هیچ وقت برای رسیدن به پزشکی تلاش نکردم. زندگی هیچ کدوم از پزشک های موفق ایده آل من نیست و برام جذابیتی نداره. دلم می خواد وقت آزاد بیشتری داشته باشم...

از شنیدن این حرف ها جا خورد. بارِ اولی نبود که از این جنس حرف ها می شنید، اما شنیدن این ها از زبان خواهرش برایش قابل هضم نبود. سکوت کرد و گذاشت خواهرش به حرف هایش ادامه دهد...

«من همیشه به نویسندگی علاقه داشتم. قلم خوبی هم دارم. دلم می خواد برم تو این زمینه تحصیل کنم. همیشه با خودم فکر می کردم شاید من باید نویسنده می شدم چون هم استعدادش رو دارم هم اینکه خیلی علاقه مندم...اصلا نمی دونم چرا دارم این حرف ها رو بهت میگم. شاید فقط دلم می خواد تو خونه یکی این قسمت از شخصیت منو ببینه و بشناسه. قسمتی از وجودم که جلو هیچ کسی بروزش ندادم...»

گوشی خواهرش زنگ خورد و حرف هایشان ناتمام ماند.اما هر آنچه لازم بود خواهرش بگوید و او بشنود گفته شد. نتوانست حرفی به خواهرش بزند که راهنمایی اش کند. نیازی هم نبود. او بیشتر از راهنمایی و مشاوره و اینکه کسی بخواهد او را از تصمیمش بترساند و منصرفش کند به گوش شنوایی احتیاج داشت تا همه ی آنچه عمری مخفی کرده بود بشنود و شاید در آن لحظات شنیدن و سکوت بهترین انتخاب بود.

از اتاق بیرون رفت. حرف های خواهرش را مدام در ذهنش مرور می کرد. بین تمام آموخته هایش می گشت تا راه حلی بیابد و بتواند به خواهرش کمک کند. دست آخر تصمیمش را گرفت و از جایی پرت که هیچ ربطی به مشکل خواهرش نداشت بحث با خانواده را آغاز کرد. کم کم موضوع را به سمتی که می خواست سوق داد و دست آخر گفت: اگر من روزی متوجه بشوم که از مسیری که در آن هستم راضی نیستم و لذت نمی برم و می خواهم مسیرم را به سمت هدفی که همیشه آرزویم بوده و به آن علاقه داشتم تغییر بدهم، آیا مانعم می شوید؟!

مادرش: بله، حتما. چون شک ندارم که داری اشتباه می کنی.

پدرش: من امضا میدهم که هرگز موفق نمی شوی.

انتظار چنین رفتاری را داشت. اما سعی کرد بحث را با آرامش و استدلال هایی که به نظر خودش منطقی بود ادامه دهد. بحث تقریبا به اوج خودش رسیده بود که خواهرش تلفنش تمام شد و به جمعشان پیوست. در تمام طول بحث حواسش بود که اسمی از خواهرش نبرد. اما وقتی خواهرش شروع به صحبت کرد، با شجاعت تمام همه حرف هایی که در دلش بود را زد.گفت که از رشته اش خسته شده و به آن علاقه ندارد و ...

خواهرش چیز زیادی نمی خواست. فقط می خواست آن گونه زندگی کند که شادتر است.دلش می خواست برای یک بار هم که شده تصمیمی را بگیرد که خودش می خواهد و به خوشی دل دیگران کاری نداشته باشد. دلش نمی خواست تمام جوانی اش در کشیک های طولانی و استرس کشیدن برای پاس کردن امتحاناتش بگذرد. می خواست طعم زندگی کردن را بچشد. بین آینده ای که آرزویش را داشت و برایش انتظار می کشید، با آینده ای که با ادامه دادن این مسیر برایش ساخته می شد فرسنگ ها فاصله بود.دلش نمی خواست تمام عمر حسرت مسیری را که نرفته بخورد.دلش خیلی چیز ها را می خواست و نمی خواست ولی...

در تمام مدتی که بقیه در حال بحث بودند داشت دنبال نکته ای می گشت که بتواند به خواهرش کمک کند. گاهی در بین بحث، از خواهرش دفاع می کرد و گاهی هم حرف پدر و مادرش را تأیید.

ناگهان این نکته به ذهنش آمد: گاهی ما باید فقط به دنبال مسئولیت خود باشیم. یعنی شاید استعداد و علاقه ی ما در مسیری است و رسالتمان در مسیری دیگر. باید عمل به رسالت و مسئولیتمان را در اولویت قرار دهیم و از خدا بخواهیم که به ما علاقه و استعداد قدم برداشتن در این مسیر را بدهد...

خودش هم با این حرف کمی مشکل داشت اما به نظرش آمد که این می تواند راه حل این مشکل باشد. البته که بحث این جا تمام نشد و ادامه پیدا کرد...

نمی دانست با این کار که  باعث شده بود خواهرش وجهِ پنهان شخصیت خودش را به خانواده نشان بدهد یا حرف هایی که زده بود، توانسته بود به او کمک کند یا نه. اما تمام تلاشش را کرده بود که خواهرش بتواند بهترین تصمیم را بگیرد.

آخرین حرف هایی که بین مادر و خواهرش رد و بدل شد، نشان میداد که نتیجه باز هم این شده که مسیری که در آن گام بر میدارد بهترین مسیر است و او از اول برای همین مسیر ساخته شده و ...

در دلش دعا کرد که ای کاش خواهرش واقعا به این نتیجه رسیده باشد و این مهر تاییدی که الان بر حرف های مادرش میزد ناشی از بیهوده دیدن بحث کردن با خانواده نباشد. از اینکه خواهرش دوباره نقابی را که پس از سال ها جرأت کرده بود بردارد دوباره به چهره بزند، میترسید. از اینکه مشکل واقعا حل نشده باشد و  روزی بالاخره تصمیمش را بگیرد و این رشته را رها کند و آن روز خیلی دیر باشد میترسید، و می ترسید که نکند خواهرش در آینده هیچ وقت شاد نباشد و او نتواند کاری برایش انجام دهد و ترس هایش شد منشأیی برای یک تصمیم...

تصمیم گرفت و با خودش عهد کرد که در آینده هرگز فرزندش را از تجربه کردن نترساند و به او اجازه دهد راه های مختلف را برای رسیدن به موفقیت و رضایت درونی تجربه کند. هنگامی که منطقی تصمیم به ریسک کردن گرفت، حامی و پشتیبان او باشد...اگر شکست خورد سرزنشش نکند و به او یاد دهد که شکست خوردن بخشی از زندگیست و از تجربه هایش درس بگیرد...

و همه این ها را در وبلاگش نوشت تا هیچ وقت عهدی که آن روز با خودش بست را فراموش نکند.

حسبن الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر...

پ ن : اول از همه ازت تشکر می کنم که حوصله کردی و تا پایان داستان رو خوندی . اولین تجربه ام بود که حرف هام رو به صورت داستان می نوشتم و خب میدونم که کم و کاستی های فراوانی هم داشت و عذرخواهی می کنم ...

چند تا نکته رو لازم میدونم که این جا بگم چون نمی خواستم که داستان طولانی بشه.

راستش بعد از خوندن متنم احساس کردم که در حق پدر و مادر اجحاف شد. چون من اصلا حرف هاشون رو ننوشتم و از دلیل و منطقشون برای مخالفت نگفتم و این باعث شد که خیلی غیر منطقی جلوه کنند در حالیکه واقعیت این نیست. 

دوم اینکه حتی اگر حرف های والدین به نظر ما غیر منطقی بیاد دلیلی بر غیر منطقی بود حرف های اونا نیست شاید ایراد از نگرش ماست. یک سری تفاوت های دیدگاهی هم هست مثلا تعریف موفقیت برای هر کدوممون متفاوته. معیار های انسان موفق هم متفاوته و خب این ها باعث تفاوت در تصمیم گیری ها و حتی منطق استدلالمون میشه. ولی در نهایت همه پدر و مادر ها جز خیر وصلاح برای بچه هاشون چیزی نمی خوان حتی اگر روش خواستن مصلحتشون اشتباه باشه و کلام آخر 😂

خدایا خیر و صلاحمان رو در رضایت پدر و مادرمون قرار بده 🙏🏻