بسم او ...

تو اتاقم نشسته بودم. فکر و ذهنم بدجوری مشغول حرفی که زده بودم، شده بود. از اینکه ناراحتش کرده بودم ، ناراحت بودم و پشیمون . اما هر جوری فکر می کردم بازم به این نتیجه می رسیدم که باید اون حرف رو میزدم.

 تو زندگی همه ما پیش اومده که حرفی زدیم یا کاری کردیم که خلاف میل باطنیمون بوده. دلمون یه چیز دیگه می گفته اما یه کار دیگه کردیم، یه حرف دیگه ای زدیم.فقط چون فکر می کردیم توی اون لحظه اون کار درست تره. پا روی دلمون گذاشتیم و منطق رو ملاک کارمون قرار دادیم ...

بی هوا یاد معلم شیمی پیش داشگاهیم افتادم. آقای بابایی...

دست های یخ کرده از استرس، ضربان قلبی که خیلی تند می شد، تکالیف زیاد و ... شاید اولین چیزایی بودن که توی ذهنم تداعی شدن. چهره ی جدی و تا حدودی خشنش تو جلسه ی اول هنوز یادمه. شاید همین جدیت و ترس اولیه باعث شد که بچه ها درسش رو خیلی جدی بگیرن و به طبع نتایج هم فوق العاده بشه. یکسال طول کشید تا بفهمیم پشت این چهره ی جدی و اون لحن تند و خشن یه قلب مهربونه که تک تک بچه ها رو واقعا دوست داره و فقط به خیر و صلاح بچه ها فکر می کنه. یادم افتاد که جلسه آخر به دوستم گفتم : میدونی چیه سبا! خیلی انسانیت می خواد که آدم با وجود اینکه میدونه رفتارش باعث میشه دیگران راجع بهش اشتباه فکر کنن ، باعث میشه ازت بدشون بیاد، باز هم انتخاب کنه جوری رفتار کنه که به صلاح دیگرانه. آقای بابایی این چنین انسانیه ... 

طبیعیه که همه ما دوست داریم در نظر دیگران مقبولیت و محبوبیت داشته باشیم، اما توی شرایطی شاید مجبور میشی حرفی بزنی یا کاری کنی که نه خودت دوست داری و نه دیگران و اینکه تصمیم بگیری این کار رو انجام بدی شاید کمی از خود گذشتگی می خواد ... 

توی همچین شرایطی، رفتار و گفتار ظاهریت با درونت تناقض دارن. که این تناقضه اذیت کننده است... چیزی که می تونه درد این تضاد رو کم کنه، رفتار طرف مقابله . اینکه شاید بتونه درک کنه این حرفی که داری میزنی ناشی از چیه. 

اینا رو ننوشتم که بگم من خیلی از خود گذشته و منطقی و ... بودم که اون حرف رو زدم و نه حتی برای اینکه حرف یا کار خودم رو توجیه کنم . فقط نوشتم تا بگم اگر با این مورد مواجه شدیم ، سعی کنیم قبل از اینکه از طرف مقابل  ناراحت بشیم ، یکم فکر کنیم و ببینیم می تونیم درکش کنیم یا نه. اگر تونستیم حتما این کارو بکنیم.  

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر ...