که هر درمان شروع یک داستان جدید است ...

بسم او ...

خواندن یکی از متن‌های قدیمی باعث شد تا تشویق شوم باز هم از فکر‌هایی که در سرم می‌گذرد بنویسم.

این‌ روزها شاید بیش‌ترین دغدغه‌ام عادی نشدن است.

روی صندلی آرایشگاه بودم که این فکر افتاد در سَرم. 

گم شده بودم و ...

بسم او ...

از آخرین مطلبی که اینجا نوشته‌ام بیش از دو ماه می‌گذرد و این سکوت بی‌دلیل نیست. دلایلش هم درونیست هم بیرونی. دلیل‌هایم برای سکوت رفع نشده اما دل‌تنگی مرا وادار به نوشتن کرده.

همیشه نقطه‌های شروع، دلایل اتصال و ذوق و هیجان قدیمی به یاد آدم‌ها می‌ماند

همیشه که من مقصر نیستم ...

بسم او ...

همیشه سعی کردم تا جایی که ممکن است تاثیر عوامل مختلف را در اتفاقاتی که در زندگی‌ام می‌افتد کم کنم و حتی نادیده‌شان بگیرم.

اصولا اعتقاد دارم هر پیشامدی که رخ دهد دلیلش خودمم. شاید گاهی جلوی دیگران بخواهم عالم وآدم را مقصر جلوه دهم اما درونم خوب می‌دانم که متهم ردیف اول منم.

خب هممون در جریانیم ...

بسم او ...

اولین روز مدرسه که با هم سر جای نشستن تو سرویس دعوامون شد و قهر کردیم با خودش گفته بود دیگه با این دختره دوست نمیشم و بعد سه ماه، ما شدیم صمیمی‌ترین دوست‌های همدیگه...

غبطه نمی‌خورم ...

بسم او ...

یادمه نیمه شب بعد از عروسی خاله که خسته و کوفته روبه‌روش نشسته بود بهش غبطه خوردم چون مشقاش نمونده بود و فردا صبح قرار نبود بره مدرسه.
حدودا دو سال بعدش به آیلین غبطه خوردم چون اون موقع ها یه نوزاد کوچولو بود و باز هم قرار نبود بره مدرسه و حتما اون موقع بازم مشقامو ننوشته بودم :)

شرمنده‌ام ...

بسم الله لطیف ...

قبلا که با هم حرف می‌زدیم من تو رو و حرفاتو نمی‌فهمیدم 

آروم باش و آروم بمون...

بسم او ...

به نظر من ، آدما تا یه جایی از اتفاقای تلخ و ناگوارِ زندگی ناراحت میشن و رنج میکشن 

از یه جایی به بعد خسته میشن از اذیت شدن و ناراحت بودن و سعی می کنن فراموشش کنن یا باهاش کنار بیان.

 

معرفت می‌خواهم...

بسم او ...


شب نوزدهم ماه مبارک رمضان رفتم به سراغ همان دفترِ قهوه‌ای رنگِ همیشگی‌ام که حرف‌هایی از جنس دردودل‌ و شاید کمی گله و شکایت را بنویسم. مطالبی در ذهنم بود که باید روی کاغذ پیاده‌ می‌شدند. طبق عادت همیشگی آخرین نوشته‌ام را خواندم. مربوط می‌شد به اولین شب از اردوی جهادی سیستان.

برای تویی که دوستت دارم ...

بسم تو ...

به نام تویی که حالا تنها دارایی من از این جهان شده‌ای. بچه‌تر که بودم هیچ وقت نمی فهمیدم که برای چه بعضی از مردم وقتی جوشن می‌خوانند اشک میریزند. برای چه گریه می‌کنند. اما حالا وقتی جوشن می‌خوانم و بیشتر به نام های زیبایت فکر می‌کنم اشک از چشمانم سرازیر می‌شود بی‌آنکه کوچکترین قصدی برای گریه داشته باشم...

یه شوق عجیب ...

بسم او ...

امروز آخرین روز نمایشگاه کتاب بود و من بالاخره فرصت پیدا کردم، البته بهتر است بگویم این توفیق را پیدا کردم، که به نمایشگاه بروم، با همان یار همیشگی، فاطمه:)

تقریبا دوسالی می‌شود(دقیقا بعد از کنکور) که وقتی به نمایشگاه می‌روم، سمت کتاب های درسی نمی‌روم.