بسم او...

به بهانه ی تولدم اومدم اینجا بنویسم. دلم تنگ شده بود برای اینجا. خواستم اول پست اونور رو بنویسم بعد بیام اینجا بنویسم. پست اونور رو نصفه نیمه نوشته بودم و گذاشته بودم تو پیش نویس ها که دستم خورد و پاک شد کلا ؛)

منم چیزی که یه بار نوشته باشم رو دوباره نمی نویسم. کلا بیخیالش شدم و اومدم این جا. جالبه اصلا ناراحت نیستم که اون همه نوشته پاک شده چون پست کردن و نکردنش فرقی به حالم نمی کنه. بیشتر قصدم از نوشتنش این بود که تو ذهن خودم  یه سری اتفاقات رو مرور کنم که کردم. حالا اینکه اون نوشته ها ثبت بشه تا دیگران هم بخونن خیلی برام مهم نیست. چون اصن دیگرانی در کار نیست. الان دو هفته است که دارم اونور مینویسم اما هیچ خبری نیست. فقط دو تا نظر که اونم تبریک تولد بود از دو نفر که اصلا نمی شناختمشون. 

میدونم که باید بیشتر «صبر» کنم تا اون جا هم آباد بشه. نوشتن تو اونجا برام یه جور تمرین صبر کردنه و البته در راستای تمِ امسال.

می خواستم از تولدم بگم...

راستش همیشه فکر می کردم که ١٨ سالگی خیلی خاصه و تولدش هم باید خیلی خاص برگزار بشه. میدونم که حقیقت اینه که ١٨ سالگی هم مثل بقیه سال هاست و فرقی نداره. ولی از بس به خودم تلقین کرده بودم که خاصه واقعا برام خاص بود. شب تولدم حس عجیب لحظه های سال تحویل رو داشتم و حالم منقلب بود. کلی به خودم فکر کردم، به اتفاقاتی که تو این سال برام افتاد، به تغییراتی که کردم، به مسیر زندگیم که کلا عوض شد و کلی هم  قرار مدار با خودم گذاشتم کاری که همیشه بعد از سال تحویل انجام میدم (البته به استثنای امسال). این اتفاق ها و حس و حال ها مربوط میشه به بامداد ١٥ فروردین. دروغ چرا؟! چون ١٨ سالگی برام خاص بود انتظار داشتم یه سورپرایزی از طرف خانواده در کار باشه یه برنامه ای یه کاری که همیشه یادم بمونه تولد ١٨ سالگیم رو. از بچگی یکی از فانتزیام این بود که شب تولد ١٨ سالگیم بهم یه ماشین روبان زده هدیه بدن. ماشین هم مشکی با روبان قرمز باشه. ولی خب فانتزی بود دیگه... یعنی در رویایی بودنش شکی نداشتم از همون بچگی:)

سورپرایز و برنامه خاصی در کار نبود.علی رغم اینکه خودم شب قبلش به خانواده یادآوری کرده بودم، مامانم بازم یادش رفته بود و بعد از ظهر که از مدرسه برگشت و ریحانه بهش گفت یادش اومد 😂

این خصوصیت فراموش کاری مامانمو دوس دارم. شخصیتش رو خیلی جذاب تر و با نمک تر میکنه. اما خب بابا یادش بود و شب با گل و کیک اومد خونه. اینکه بابا گل و کیک میخره رو خیلی دوست دارم ها ولی خب خاص نبود دیگه مثل همیشه بود. 

تولد                                      

«بابا در حال روشن کردن شمع ها»

با تمام این تعریفات شب تولد ١٨ سالگیم با یه انفاقی که هیچ کس براش برنامه ریزی نکرده بود خاص شد خییییلی خاص. اون قدر که تا آخر عمرم یادم میمونه. نه فقط یاد من ، یاد همه ی اعضای خانواده.

نمی دونم میتونم بهش به عنوان کادو تولد نگاه کنم یا نه. اما واقعا هدیه ای از طرف خداست و به خاطر این اتفاق واقعا خوشحالم.

ضمن اینکه این اتفاقی که افتاد ( که نمی تونم کامل توضیح بدم چیه ) هم، جز فانتزیام از بچگی بود. واقعا برام رویا بود که سال ها انتظارش رو میکشیدم و اینکه رویام تو شب تولد ١٨ سالگی به واقعیت مبدل شد همه چیز رو به یاد موندنی تر کرد.

خدایا تو سالی که گذشت خیلی جاها بهم لطف کردی و من نفهمیدم،جلوی انحرافم رو گرفتی و من غر زدم، بهم نعمت دادی و من ناسپاسی کردم، به خاطر همشون ازت معذرت می خوام و به خاطر تک تک الطافت ازت ممنونم.

خدایا شکرت به خاطر فرصت زندگی که بهم دادی تا به این روز برسم و شیرینی و لذت تجربیات مختلف رو درکنار خانواده و دوستانی بی نظیر بچشم. 

و خدایا برای ادامه راه همه امیدم به توعه. هوامو مثل همیشه داشته باش♥️

حسبن الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر...

١٣٩٧/١/١٧ ساعت ٣:١٤