- فرزانه فرجادی کیا
- پنجشنبه ۱۷ خرداد ۹۷
- نظرات [ ۱ ]
بسم او ...
طلوع امروز:)
شب شده بود و در اتاق نشسته بود. مثل همیشه هر کسی سر کار خودش بود که خواهرش خیلی بی مقدمه گفت:باید حرف هایی را به تو بزنم که حتی در گفتن آن ها شک دارم. کمی استرس گرفت اما به روی خودش نیاورد. این حالت عجیب بود. چون همیشه عکس این قضیه صادق بود.او حرف هایش را که ته گلویش مانده بود به خواهرش می گفت و خواهرش راهنمایی اش می کرد.