بسم او ...

نمی دونم باید از کجا شروع کنم چی بنویسم که از حرفم اشتباه برداشت نشه، فقط میدونم که باید بنویسم چون گاهی وقتا نوشتن تنها راه آروم شدنه...

نمی دونم دقیقا اسم این حس رو باید چی بذارم !! میدونم حسادت نیست . این یه جور احساس گناهه. یه جور احساس عذاب وجدان ...

 خودخوری می کنم و خودمو سرزنش می کنم. با خودم قهر می کنم و ... 

میدونی چه وقتایی این جوری میشم ؟ وقتی یه کاری رو انجام میدم و میبینم یکی دیگه بهتر از من انجامش داده 

به اون فرد حسودی نمی کنما از دست خودم ناراحت میشم که چرا کارم رو بهتر انجام ندادم. حتی اگه واسه انجام اون کار تمام تلاشم رو هم کرده باشم بازم فکر می کنم که میتونستم بهتر انجامش بدم و ...

اساسا جمله " من تمام تلاشمو کردم " واسه من معنی نمیده. هیچ وقت جرأت نکردم این حرف رو بزنم چون هیچ وقت باور نکردم که تمام تلاشم همین بوده همیشه فکر کردم شکست هام به خاطر کم کاریم بوده.جالبه بدونید گاهی اوقات شکست های من موفقیت دیگران بوده 😕 ینی حتی تعریف مشخصی از شکست هم ندارم.

حتی گاهی وقتا نیاز به تجربه بیشتر وجود داره تا یه کار رو خوب انجام بدم اما فرزانه درونم از دستم ناراحت میشه که چرا این کارو بهتر انجام ندادی و اصلا چرا انجامش دادی و با هم دعوامون میشه. مثالش همین نوشتنه . نمی دونم چه قد باید همه بهم بگن که " نوشتن فقط با نوشتن بهتر میشه " تا فرزانه درونم قبول کنه. بازم وقتی میبینه یکی دیگه خیلی بهتر از من نوشته ناراحت میشه و نوشتن رو ممنوع می کنه میگه تو خوب نمی نویسی بهتره رهاش کنی، همین میشه که چند روز نمی نویسم و...

سرکوفت هایی که بابت متن های نوشته شده میزنه به کنار ...باعث میشه احساس پشیمونی و پوچی کنی ازنوشتن متن هات و دلت بخواد همشون رو پاک کنی. 

خیلی سخته این جوری زندگی کردن. یه جور جنگ داخلیه که ١٧ ساله تو وجودته و بهت اجازه نمیده رشد کنی.وقتی می خوای تجربه جدیدی به دست بیاری میترسونتت از شکست آخرش و کاری می کنه بی خیال تجربه بشی.وقتی هم که به خودت شجاعت میدی و تجربه می کنی و شکست می خوری اونقدر سرزنشت می کنه که دیگه بی خیال اعتماد کردن به خودت و شجاعت میشی.

دلم می خواد یکم احساس رضایت درونی رو تجربه کنم. خدا میدونه چه قدر دلم میخواد یه بار به خودم بگم "دمت گرم کارت خوب بود خسته نباشی"

نمیدونم اسم این احساسمو چی بذارم، تنها چیزی که به ذهنم میرسه "کمالگراییه".

تقریبا از اول دبیرستان بود که فهمیدم کمالگرام.وقتی دوستم با مشکل مشابهی که برامون پیش اومده بود خیلی منطقی برخورد کرد. خیلی خودشو اذیت نکرد و من در مقابل تا یه هفته به اون اتفاق فکر میکردم و خودخوری می کردم.

اولاش فکر میکردم اون بی خیاله . اما کم کم فهمیدم مشکل از منه. فهمیدم در مقابل مشکلات کوچیک باید بی خیال برخورد کرد.

فهمیدم ...

اما هیچ وقت نتونستم این جوری عمل کنم. چون شده جزئی از شخصیتم که به این راحتیا درست نمیشه. سخته بدونی مشکل کار کجاست ولی نتونی حلش کنی...

اما تصمیمم رو گرفتم...

تصمیم گرفتم بی خیال حرفای فرزانه درونی بشم. نمی تونم از درونم بیرونش کنم اما میتونم با بی توجهی به حرفاش تاثیرشو کم کنم. 

راستش این راهی رو که می خوام توش قدم بذارم نمی شناسم. برام خیلی ناشناخته است. نه میدونم پیچ و خم این جاده کجاست نه میدونم تو سربالایی این راه چه جوری باید دووم بیارم و نه میدونم کِی به سرازیری این مسیر میرسم اصلا سرازیری داره یا نه ، فقط سختیه . راهنمایی هم ندارم که مسیر رو بهم بشناسونه. تا حد زیادی مطمئنم که تمام اعضای خانوادم به مشکل من دچارن ، چون میدونم ریشه این نارضایتی همیشگی تو رفتار خانوادس.با همه این توصیفات باز هم می خوام این راهو شروع کنم چون مطمئنم یکی هست که همیشه حواسش به منه و دستمو میگیره و راهنماییم می کنه . خدا جونم مثله همیشه پشتم باش و کمکم کن ❤️

حسبن الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر 

یکشنبه ١٣٩٦/١١/٢٢