بسم او ...

اتوبوس حرکت می کند و باز هم در جاده ام. حالا فرصت خوبیست برای نوشتن. نوشتن از داستان رسیدن به تو ...

نیمه های آبان سال پیش بود که با بغض رفتم حرم حضرت معصومه (س). گلایه کردم از اینکه باز هم طلبیده نشدم. سال های قبلش همیشه بهانه ی درس خواندن بود و مامان و بابا اجازه نمیدادند به پیاده روی اربعین بروم.بابا همیشه می گفت: وظیفه ی اصلی شما الان درس خواندن است اما حالا دیگر دانشجو بودم و بهانه ی درس هم نبود. اما باز هم نشد. عمیقا حس می کردم باید بطلبند تا راهی شوی.

از آن موقع به بعد هرجا رفتم ، زیارت اربعین خواستم. یادم هست پارسال نزدیک برنامه ی دفن شهدای گمنام بود که با بچه های دانشکده رفتیم سر مزار شهید ایمانی... گفتند این شهید خیلی حاجت می دهد. من هم در دفتری که آن جا بود برایش نوشتم که زیارت اربعین می خواهم.ازشون خواستم به عنوان برادر بزرگتر برایم دعا کنند تا قسمتم شود.

بهمن ماه که مشهد رفتیم با دانشگاه، همین را خواستم.می گویند امام رضا(ع) براتِ کربلا میدهد. من هم خواستم . از تهِ تهِ دلم. 

اسفند ماه که کربلا رفتیم با دانشگاه، باز هم همین را خواستم. دعای قنوت همه ی نمازهایم « اللّٰهم ارزقنا زیارة الاربعین» بود. از آن جا پرچم «یا ابالفضل العباس» خریدم. تبرک هم کردم. خریدم و بهشون هم گفتم که من دارم برای زیارت اربعین آماده میشوم. دعوتم کنید ... در راه نجف به کربلا موکب های خالی از زائر را میدیدم، عمود ها را میدیدم و حسرت می خوردم. آرزو می کردم من هم در این مسیر باشم...

روز چهلم شهدا بود که از غرفه هایی که در پردیس گذاشته بودند پیکسل «یا ابالفضل العباس» را خریدم. داشتم وسایل سفرم را آماده می کردم. 

شب قدر حرم حضرت معصومه (س) باز هم خواستم. زیر آسمان «الهی بالحسین» گفتم و برای اینکه قسمتم شود دعا کردم.

دوشنبه شب، هیئت دانشگاه برنامه داشت. ساجده ناصریان را دیدم. بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدم: امسال هم اربعین میری؟ و گفت آره دارم میرم. اشک توی چشمام جمع شد. دلم می خواست بغلش کلی گریه کنم. بهش گفتم برام دعا کن تا قسمت من هم بشه. 

اردوی جدیدالورود ها بود و بچه ها را میبردند مشهد. یکی از بچه های کلاس ما هم همراهشون می رفت. بهش گفتم فاطمه میری مشهد یه جوری دعا کن که من حاجتمو بگیرم. خندید و به شوخی گفت: باشه فقط اسمش رو بگو. با بغض گفتم: اسم نداره من اربعین می خوام.از مشهد که برگشت گفتم : برام دعا کردی. گفت : باور کن هر جا رسیدم به یادت بودم. هرجا اسم کربلا اومد من گفتم فرزانه ... 

روز اول صفر خانه یکی از عمه هایم جمع بودیم. متوجه شدم که جمعی از فامیل به زیارت اربعین می روند. با ذوق رو به مادرم کردم و گفتم: میذاری با عمه ها برم ؟ گفت: هر چی بابا بگه. بابا که اومد حرف اربعین را وسط کشیدم و گفتم : بابا ببین عمه اینا دارن میرن اربعین. بذار منم باهاشون برم. نگاهم کرد و گفت: قبول باشه. ما امسال نمی تونیم بریم... اشک توی چشم هایم جمع شد. اما زشت بود در جمع گریه کنم. به روی خودم نیاوردم. 

دیگر کاملا ناامید شده بودم. همه ی درها به رویم بسته بود. باز هم اربعین بود و من در خانه. در ناامیدی مطلق بودم. باورم نمی شد آن همه دعا، چله ای که گرفته بودم، نمازی که روز عاشورا خوانده بودم ، همه و همه بی نتیجه باشد. خلاصه که کاملا ناامید بودم ...

در خوابگاه نشسته بودم. گوشیم زنگ زد. مامان بود. جواب دادم . گفت : یه خبر خوب ...

ریحانه در قرعه کشی ای شرکت کرده بود برای اربعین و اسمش درآمده بود. وقتی مامان خبر را بهم داد باورم نمی شد. با خودم گفتم: یعنی میشه درست شه. یعنی بابا راضی میشه. هر روز زنگ میزدم به مامان و اوضاع را پیگیری می کردم. فهمیدم که بابا هم راضی شده و انگار جدی جدی داشتیم راهی می شدیم ...

راست می گویند که تاریک ترین نقطه ی شب دقیقا قبل از طلوع است ... 

در ناامیدترین حالت ممکن، همه چیز جور شد ... 

سه شنبه روی نیمکت های حیاط دانشکده نشسته بودیم. به فاطمه (همان دوستم که رفت مشهد) گفتم: یادت هست بهت گفتم برام دعا کن. با بغض گفت: آره، نمیدونم چرا این جوری شد. نه کار من درست شد نه کار تو.گفتم: ولی کار من درست شد. راهیم. اشک هایش بی اختیار ریخت. حالش را درک می کردم. حالِ من بود هنگامی که کسی می گفت راهیم. حس حسرت شدید ... حس جاماندن و طلبیده نشدن ... گریه کرد. بغلش کردم. بهش گفتم قول میدهم جبران کنم. قول میدهم هرجا رسیدم برایش دعا کنم. تصویر چشمانش همواره جلوی چشمانم است. از ته دلم برایش دعا می کنم. دعا می کنم سال بعد با هم برویم ... و مطمئنم که سال بعد قسمتش می شود. نه اینکه به دعای خودم اطمینان خاصی داشته باشم، نه. اما به برآورده شدن دعا در حق دیگری اعتقاد عجیبی دارم. همین الان هم که راهیم حس می کنم تاثیر دعاهای دیگران است ...

یاد شعر سیده تکتم حسینی افتادم که می گفت : 

نگذاری بشود قسمتم امسال هم آه 

جاده می خواندم ای پای سفر، بسم الله 


و حالا من در جاده ام ... در صد و هشتاد کیلومتری مرز مهران ... راهی به سوی تو ... حالم خوب است و هم نوا با نوحه می خوانم : رَوْحِی قَلْبِی لَدَیْکَ، صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یٰا أبٰاعَبدِالله ...


حسبن الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر ...