بسم او ...

سین تو کانالش نوشته بود ۹۷ رو بنویسید سکانس به سکانس .

منم تصمیم گرفتم که بنویسم.

سکانس۱) میشه آخرین غروب ۹۶ از اتوبوس پیاده شدیم تا یکم هوا بخوریم و بعدش یکم خرید سوغاتی و بعدش هم سفره هفت سینی که پای مزار شهدا چیده شد. ۹۷ شد اولین سال زندگیم که لحظه سال تحویل پیش خانوادم نبودم و چه غمی داشت و چه غربتی ...

سکانس دوم) شب لیلة الرغائب که از خدا اردوی جهادی رو خواستم و درست شد. 

سکانس سوم) اردوی جهادی قمرود. اولین سفر من به قم با قطار و فاطمه که همیشه همراهم هست و البته روسری هامون که ست کرده بودیم. تاب بازیمون تو خوابگاه امام خمینی و عکسامون و بعدشم که خود اردو و کلی خاطره و حال خوش :) از سوتی هایی که کلافم کرده بودن هم نگم بهتره. من نمیگم اما همه لحظه های اون اردو حتی بوی اون فضا رو هنوز یادمه و همیشه هم یادم میمونه.

سکانس چهارم ) شب تولدم که فهمیدیم دیگه یه خانواده پنج نفره ایم :)  و من بهترین هدیه ی عمرم رو گرفتم.

سکانس پنجم) جشن روز دندانپزشک و شب قبلش و روز قبل ترش و ...

سکانس ششم) جشن سالانه خیریه و شب قبلش البته. خوش گذشت و‌من حالم خوب بود.

سکانس هفتم) نمایشگاه کتاب بافاطمه و فروشنده هایی که کتاب کنکوری بهمون معرفی می کردن.   

سکانس هشتم) اون موقع دوستش داشتم ولی الان فکر کردن بهش غم انگیزه. شاید همون موقع هم برام غم انگیز بود فقط جنس غمش فرق داشت. بیخیال این سکانس. کم کم باید کاملا پاک بشه از ذهنم ...

سکانس نهم) ۲۲ اردی بهشت همین ...

سکانس دهم) شاید این قسمت از سال ۹۷ جز تیره ترین قسمت های زندگیمه که اصلا دلم نمی خواد راجع بهش بنویسم . 

پس سکانس دهم رو‌میذارم اردوی دشت بهشت و آشنایی با حاج آقا مزروعی و کلی حرف های ناب. شب نشینی هامون و درس هایی که یاد گرفتیم. 

سکانس یازدهم) شاید تو این سکانس متولد شدم. آدما که فقط تو شب تولدشون متولد نمیشن. می تونن تو هر روز و ساعتی از هر سالی متولد بشن :)  

سکانس دوازدهم) شهربازی ارم هم ذوق داشت هم استرس

و فرداش مدرسه ی تابستانه کمیته تحقیقات و ...

ولی من کلاس اشتباهی نرفته بودم :) 

سکانس سیزدهم) بیرون رفتن با بچه ها تو تهران. باغ کتاب و خب کودک درونی که شروع به نقاشی کرد. 

سکانس چهاردهم) کافه ای تو انقلاب که شِیک این و اون داشت به همراه شعرهای یغما. یه نوشته اون جا، جا گذاشتم. یه خاطره شاید.

سکانس پانزدهم) گردش تو قم با ساجی. خوش گذشت جز بهترین خاطراتمه که فراموشش نمی کنم حالا حالا ها :)

راه رفتن رو لبه جدول و دوچرخه سواری و کافه فیروزه ای که دوست داشتنیه به شرطی که آشنا نبینی :) 

سکانس شانزدهم) تولد ساجده و دعاهای قشنگمون براش.

سکانس هفدهم) تحقق یک رویا. قدم گذاشتن تو راهی که ۵ ساله آرزوش رو داری و لطف بانوی مهربونی که تا حالا نشده چیزی ازش بخوام و درست نشه.

 سکانس هیجدهم ) بازارچه خیریه آبان شب قبلش.

و روزش ...

پر از خاطره 

سکانس نوزدهم) مرسانا ایز کامینگ.

و زندگیمون زیباتر شد با وجودش 

سکانس بیست و بیست و یک و دو) میگذرم ازشون. تو هم بگذر.خب ؟! 

سکانس بیست و سه) حرم، دوست داشتنی تر بود اون روز ...

سکانس بیست و چهار) گاهی می توان ساده خوش بود. مثلا به بهانه یه خودکار. 

سکانس بیست و پنج) تلاش برای فراموش کردن نصفی از سکانس های بالا :) 

و‌خب شکست ...

ذهن رو که نمیشه مجبور کرد عاخه.

و مشهدی که غم داشت خیلی. 

نمیشه غمی که تو عکسامه رو انکار کنم اما من همیشه با غم هام خندیدم حتی امروز :) 

سکانس بیست و شش) من قوی تر شده ام. دلم میخواد به سبک خانم شین به خودم بگم : من بهت مغرورم دختر و به خودم افتخار کنم. 

شما فرض کن بی دلیله اما من دلیل های خودمو دارم :)

سکانس بیست و هفت) کافه گرانسا با یار همیشگی و بعدش مسجدی که با هم رفتیم.

نمیدونم چرا اینقدر مسجدشو دوس داشتم ولی خاص بود و خواستنی، توش بوی بچگیام میومد.

سکانس بیست و هشت) شب قبل از تولد فاطمه و منی که در به در دنبال جناب پاتریک بودم. ضمناً فطائر لبنانی هم خوردم :) مرحله بعد تمیزکاری و آماده کردن اتاق بود که تا ۳:۳۰ طول کشید و من نه برای امتحان پاتو فرداش آماده شدم نه برای ارائه اش. حقیقتش داشتم برای امتحان می خوندم ولی برقا رفت. دیدم خدا هم مثل اینکه دوست داره من استراحت کنم.

عاهاپیش نویس اساسنامه هم موند اینقد خوشحال شدم فرداش دکتر اسماعیلی نیومد :))

سکانس بیست و نه) تولد برای فاطمه و لبخند هایی که ثبت شد تا خاطره بشن. 

و البته سه بار طی کردن طول صفاییه برای پیدا کردن کتابی که فعل و فاعلش معلوم نیست :/

سکانس سی ام) آخرین جمکران سال...

منی که افسرده از سرویس پیاده شدم و چشمم به گاری افتاد. ادامه داستان معلومه تا اونجا که الماسی اومد سراغمون :) و خداروشکر که کارت دانشجوییم دست خانم رمضانی بود تا دست الماسی نیفته. ولی کثیف بودن کاری دلیل منطقی ای برای سوار نشدن نیست قطعا...

اینو گفتم که اگه یه روز دیدین دانشجوی ستاره دارم بدونید ستاره هامو از کجا آوردم. تا حالا زیاد آرزوی داشتن ماه رو داشتم اما ستاره نه. ولی این رسم زندگیه اون چیزی رو بهت میده که نمی خوایش :/

و سکانس آخر ...

سکانس آخر میشه امشب.که بازم لیله الرغائبه. که من رفتم حرم تا کلی دعا کنم. نشد که خیلی دعا کنم چون باید به سرویس می رسیدم. به لطف خوابگاهمون که تو بیابونه می ترسم شب با اسنپ برگردم و این شد که مجبور شدم فقط نماز مغرب رو بخونم و راه بیفتم. ولی من حرف های مهمم رو تو حرم گفتم :) و ایمان دارم که دعاهام برآورده میشه.

امسال سکانس های دیگه ای هم داشت مثل غروبی که سه تایی روی جدول کنار خیابون نشسته بودیم و سین چه بی تابانه می خواهمت شاملو رو پخش کرد که زیر بارون می خوند:

چه بی تابانه تو را طلب می کنم 

بر پشت سمندی گویی نوزین که قرارش نیست 

و فاصله تجربه ای بیهوده است...

مثل روز قبل جشن دانشجو که با کلی بادکنک آبی و سفید رفتیم روی پشت بوم دانشکده و چرخیدیم و دویدیم و عکس هایی گرفتیم که حالمون رو متفاوت از چیزی که بود نشون میداد.شاد، خرم و رها...

مثل روز جشن دانشجو...

مثل آخرین روز امتحان های ترم ٣. که کل مدتی که تو اتوبوس بودیم رو با هم گریه کردیم.همون روزی که ایران از جام ملت ها حذف شد، ولی من حتی نمی تونستم براش ناراحت باشم. 

مثل اون روز بعد امتحان فیزیو کافه نح.

مثل مسافرت شمالمون که کلی خوش گذشت یا اون افطاری ای که با بچه های دانشکده خوردیم ١٦٠ تا شله زرد و آتیش بازی بعدش و کلی روز و ساعت و لحظه های خوب وبدی که گذشتن و چیزی که ازشون مونده منم. 

من با دو تا ویژگی جدید. اولی فرزانه ای که خوب تظاهر می کنه به شادی. تو هر موقعیتی حتی خییلی بد می خنده، و دوم فرزانه ای که یاد گرفته صبر کنه و صبور باشه. 

البته که هنوز ٥ روز مونده به بهار و بسته شدن پرونده سال ٩٧ و ٢٠ روز به پایان هیجده سالگی پرماجرا و همین زمانِ کم کافیه برای سکانس های بعدی ...

حسبناالله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر...