بسم او ...

غم را نمی توان پنهان کرد حتی اگر پلک‌هایت را محکم ببندی تا مبادا کسی از خطوط چشمانت بخواند غمت را. 

غم‌ها زندان چشم ها را تاب نمی‌آورند. اشک می‌شوند و می‌لغزند و خودشان را به همه نشان می‌دهند.

هیچ کس هم از این قاعده مستثنا نبوده و نیست. 

مرد و زن ندارد. آدم خام و دنیادیده هم ندارد.

غم، غم است. کار خودش را می‌کند و این تویی که در مقابلش هیچ کاری نمی‌توانی انجام دهی.

غم را می‌شود از حرکات آدم‌ها فهمید. از کندی نفس هایشان، از خستگی در نگاهشان وحتی از چین و چروک نقش بسته بر صورت ها ...

پشت هر چینی که بر صورت‌ها جا خوش می‌کند داستانی نهفته است. شاید هم داستان هایی...

 غم را می توان کنار گل خشکیده‌ی لای کتاب پیدا کرد،

می‌توان در کهنه‌گی جلد قرآنی قدیمی دید، می‌شود در تک‌تک لحظات زندگی روزمره‌مان دنبالش گشت و همه‌جا آن را یافت :) 

گاهی اما، غم‌ها پشت لبخند‌هایمان جا خوش می‌کنند. در عمق قهقهه‌های مستانه‌ای که به دنیا می‌زنیم. جایی درست کنار شادی‌ها ...

نمی‌دانم فلسفه‌اش چیست؟! اما حس می‌کنم بودن غم در کنار خوشی‌ها به آن‌ها تکامل می‌بخشد.

نمی دانم فلسفه‌اش چیست ؟! اما طعم شور اشک را در کنار شیرینی خنده هایم می‌خواهم.

نمی‌دانم فلسفه‌اش چیست؟! اما مانند سهراب 

"دوست میدارم من این پیوند را" 

و

"دوست دارم گریه با لبخند را ..."


حسبناالله و نام الوکیل نعم المولی و نعم النصیر...


پ.ن:این نوشته مربوط به عکس ابتدای متنه. در ادامه‌ی تمرین‌های نویسندگی :)