بسم او ...

 من روزهای بارانی را دوست ندارم. حداقل فعلا دوست ندارم. آسمان گرفته است و از آن جایی که حالم با حال طبیعت شدیدا همراهی می کند، دلم بدجوری می گیرد و حال و هوای دلتنگیم بیشتر می شود. آسمان می بارد و من هم خواسته یا ناخواسته با آن همراهی می کنم. شادِ شاد هم که باشم در هوای بارانی غم عالم بر دلم می نشیند و برای ترک دیوار هم گریه می کنم. مخصوصا این روزها که دور از خانواده ام باران خیلی دلتنگ ترم میکند. اما شب های بارانی را دوست دارم. چون آسمانش تیره است و نگاه کردن به آن حالم را بد نمی کند. ضمن اینکه هوایش بوی تازگی میدهد بوی زندگی. امشب از آن شب هایی بود که پنج سال دیگر روزی که بخواهم برای همیشه از این جا بروم، قطعا به یاد می آورمش و قطعا از یادآوریش دلم میگیرد و اشک هایم سرازیر می شود. 

من امشب و رعد وبرق هایی که میزد و در آسمانی بی انتها و تاریک تصویر کوهی را نمایان می کرد، فراموش نمی کنم،[ همان کوهی که همیشه بر سرش کلاهی از ابرهاست] قطرات بارانی که روی گونه هایم میچکید تا اشک هایم مشخص نشوند را فراموش نمی کنم، تلاشمان برای گرفتن یک عکس خوب از رعد و برق و لرزهایی که مخلوطی از ترس ناشی از تاریکی محیط و صدای غرش رعد بود را  فراموش نمی کنم. سال ها بعد سرمایی که به عمق جانم نشسته بود برایم قطعا از لذت بخش ترین حس ها خواهد بود. سال ها بعد یقیناً طوفان پاییزی امروز را از ملایم ترین نسیم های بهاری دوست تر خواهم داشت. سال ها بعد از کنار هر جدولی که رد شوم به یاد می آورم که روزی با هم ساعت ها روی جدول کنار جاده نشستیم و به سایه هایمان خیره نگاه کردیم. یادم میماند که شاملو گوش دادیم و صدای دلنشینش حالمان را بهتر کرد ... یادم می ماند بی هدف قدم زدن هایمان را، نمی دانم سال ها بعد یادآوری روزها و شب هایی این چنین حالم را خوب می کند یا بد؟ نمی دانم از به یاد آوردنش دلم میگیرد یا لبخندی بر لبانم نقش می بندد! فقط می دانم دلتنگ می شوم ، خیلی ... برای روزها و شب هایی که حالم کنار دونفر دیگر عجیب خوب بود ...

در زندگی وقت هایی هست که دلت نمی خواهد بگذرند. دلت می خواهد آن ثانیه ها و دقیقه ها ، لحظه به لحظه اش را ثبت کنی و هیچ وقت از آن حال و هوا بیرون نیایی. امشب از همان " وقت ها" بود. هر کاری می کردم تا خاطره ی امشب بهتر و پررنگ تر در خاطرم بماند. عکس می گرفتم [جهت ثبت احساس خوشایندی که داشتم]. صدای نم نم باران به همراه باد را ضبط می کردم. عمیییق نفس می کشیدم تا هوای امشب در سرم بماند. به همه چیز دقیق نگاه می کردم. به درختان نازکی که باد شدیداً تکانشان میداد. به رعدو برق هایی که عظمتش گاهی مبهوتمان می کرد. به جاده ای که عاری بود از ماشین و فقط سایه ی سه عابر پیاده را به خود می دید ...

باران که زد بوی خاک نم خورده می آمد با صدای همایون که می خواند... می خواند: آهای خبردار، مستی یا هشیار، خوابی یا بیدار ؟! باران که زد بوی خاک نم خورده می آمد و خاطرات تمام روزهای بارانی را زنده می کرد... باران که زد، برق ها که رفت، برای لحظاتی همه ی فضا سکوت مطلق بود، فقط صدای قطرات باران بود که به آسفالت جاده می خورد و صدای هیاهوی باد که قطرات باران را محکم به صورت یخ زده مان می کوبید و باعث می شد سوزشی شیرین را روی صورتمان حس کنیم . باران که زد، برق ها که رفت، همه جا تاریکی مطلق بود، تاریکی وهم آور و راز آلود، که رعدو برق ها گهگاهی تاریکی مطلق را می شکست و به ما یادآوری می کرد در آن دوردست ها کوهیست و جاده ای ... 

امشب با خودم فکر می کردم پنج سال دیگر چه طور این جا را ترک کنم ؟! من با جای جایِ این فضا خاطره دارم و خاطره داشتن باعث وابستگی می شود. هنوز یکسال و یک ماه بیشتر نگذشته و من به اندازه ی یک عمر خاطره از این جا برای خودم ثبت کرده ام. من به اندازه ی همان یک عمر به این جا وابسته شدم. کاش می شد هیچ وقت هیچ جایی را ترک نکرد. کاش این جا برای همیشه بخشی از زندگی من می ماند. 

آمدم تا چیزی از یادم نرفته، خاطره ی امشب را این جا ثبت کنم. نوشتم تا سال ها بعد با خواندن این مطلب، هوای امشب در من زنده شود. نوشتم تا دلیل های دلبستگی ام به این جا، به خوابگاه، به دانشگاه و به فاطمه و ساجده یادم نرود... نوشتم تا هر بار خواندم دلم برای همه شان تنگ شود ...نوشتن آخرین مرحله ی ثتبیت خاطره ام بود که انجام شد :)

پ.ن: عکس رو خانوم ساجده گرفتن. گفتم که گفته باشم:)

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر ...