بسم او ...

خواندن کتاب شغل مورد علاقه باعث شد تا در زمان هایی که برای فکر کردن دارم سری هم به دنیای کودکی ام بزنم تا خودم، علایقم و آرزوهای کودکانه ام را باز مرور کنم ...

دوباره پا بگذارم به سرزمین خیال انگیز کودکی هایم و به جست و جوی خاطراتی کهنه و خاک گرفته از آن زمان ها بپردازم. 

سعی کردم تا خاطراتم را از حصار های ذهنم بیرون کشم و با دست هایم غباری را که در اثر گذر زمان بر رویشان نشسته بود، پاک کنم و باز به یاد بیاورم حس های قشنگی را که آن روزها تجربه شان می‌کردم.

فهمیدم که فرق کرده ام ...

در میان جست و جو هایم به یاد آوردم در سر آرزوی آتش نشان شدن داشتم.خودم را در قامت قهرمانی تصور می کردم که یک تنه به جنگ آتش می رود و با شجاعت و از خودگذشتگی همه را نجات می دهد. خودم را موجی خروشان تصور می کردم که آتش را با همه ی گرما‌و عظمتش کوچک و خوار می بیند و بر سرش فرو میریزد تا نابودش کند.اولین باری که این آرزویم را به زبان آوردم با این جمله رو به رو شدم :آتش نشان زن نداریم. زن ها که نمی توانند آتش نشان شوند ...

و همان جا بود که برای اولین و آخرین بار در قامت یک آتش نشان عملیات اطفاء حریق را با موفقیت انجام دادم و آتش عشقم به این حرفه را که در قلبم زبانه می کشید، کشتم ...

کارم را به عنوان یک آتش نشان تازه کار خوب انجام دادم. علاقه ام را جوری کشتم که تا الان دوباره به یادش نیاوردم. 

اما حالا دیگر فرق کرده ام...

این روزها به نسبت گذشته تقریبا کمتر در جواب چراهایمان این جمله را می شنویم : چون تو یه دختری اما قطع به یقین همه مان یک بار این جمله را شنیده ایم.

اصلا نمی خواهم ژست فمینیستی به خود بگیرم چه آن که واقعا هم نیستم. قصدم از نوشتن این حرف ها این هم نیست که از شرایط بد جامعه و غیره صحبت کنم. روی سخنم با خودمان است. با زن هایی که نمی توانی را با استدلال های پوچ و مسخره ای مثل چون زن هستی به خوردشان دادند و دم برنیاوردند. به جای آنکه این استدلال ها را بالا بیاورند و به نسل های بعد بیاموزند که توانستن ربطی به جنسیت ندارد، آن ها را خوب جویدند، هضم کردند و چند باری هم نشخوار کردند و نتیجه اش آن شد که خودشان شدند بلندترین موانع رشد دخترهایشان و بزرگترین دروغ ها را به آن ها گفتند. و چون این بار دختر از زبان هم جنس خودش شنید که نمی تواند باور کرد که در من چیزی کمتر از مردهاست و متوجه نشد این عقاید سلطه گرانه ی جنس دیگر است. نتیجه آن شد که به جای مبارزه نسل به نسل به تقویت باورهای غلطمان کوشیدیم. 

روی سخنم با فرزانه ای است که آن قدر شهامت و جرئت نداشت تا نمی شود ها را از بین ببرد. فرزانه ای که زود کوتاه آمد تسلیم شد. تا گفتند نمی شود و خط قرمزی جلوی پایش کشیدند ایستاد محدود شد و سعی نکرد تا خط را رد کند محدودیت ها را بشکند و نگذارد کسی برایش حصاری تعریف کند. 

امروز اما شرایط فرق کرده. امروز اما فرق کرده ام.

می خواهم هر صدایی را که به من می گوید نمی شود نمیتوانی یا نخواهی توانست، از بین ببرم. 

اولین و سخت ترینش صدایی درونیست. شیطانی از درونم مرا سوی ناتوانی می کشد. تا تصمیمی می گیرم ساز مخالف کوک می کند از سختی ها و دشواری ها و نشدن ها می گوید و خلاصه از درون نابودم می کند.

برای خاموش کردن این صدای ناهنجار درونی و تبدیل آن به صدایی الهام بخش انگیزه و امید دهنده راه درازی در پیش رو دارم.

باید در درونم خودم را دوست داشته باشم به خودم و توانایی هایم ایمان داشته باشم و سعی کنم که برای هر هدفی که دارم بدون توجه به نمی شود ها خط قرمز ها ناممکن ها و سختی های راه فقط و فقط بر مسیری که باید طی کنم و تلاشی که در این مسیر باید انجام دهم تمرکز کنم...

 باید خودم را باور کنم

 باور شدن از طرف دیگران که مهم نیست اصل همان درون خودت است. همان اعتقادی که در عمق وجودت باید باشد تا دلیل همه افعالت باشد. 

فرق کرده ام و هنوز باید بیشتر فرق کنم ... 

حسبناالله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر ...

پ ن : این متن خیلی وقت پیش نوشته شده و اگر هدفم مبارزه با ننوشتن نبود شاید هیچ وقت این جا منتشر نمی شد :)