بسم او ...

میروم ، یعنی باید بروم...

نیمی از من اما، در خیابان های این شهر جا مانده ... در هوایی که حضورت آن را معطر کرده...

نیمی از من جا مانده در گوشه ی صحن خلوتت ، در کنار ضریح مقدست ...

اشک های خشک شده بر صفحات زیارت نامه ات گواهی میدهندحضور مرا ... چشم های نیازم که همراه کبوتران هر صبح گرد گنبدت می گردند و طواف می کنند تو را ، شهادت می دهند حضور مرا ...

من نیمی ام را نه ، همه چیزم را در آن شهر ، در آن خیابان ها و کوچه ها ، در حریم امن تو ، در گوشه ی صحنت جا گذاشته ام و کالبدی بی جان را به سوی دیار خویش راهی کرده ام ... خداحافظی از تو ، غیرممکن است . 

من خویش را بدرود گفتم و رفتم . من از تو نه ، که از خود بریدم و رفتم ...

من خودم را ، تمامم را جا گذاشتم و رفتم ...

و همچنان میروم ، یعنی باید بروم ...

اما تو مرا بخوان ... باز هم بخوان تا این بار نه به تو ، که به خودم بازگردم ...

پ.ن: دلنوشته ای هنگام خداحافظی از امام رئوف :))

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر ...