بسم الله لطیف ...

قبلا که با هم حرف می‌زدیم من تو رو و حرفاتو نمی‌فهمیدم 

انگار تو یه ساحل آروم نشسته بودم و تو داشتی تو یه دریای عمیق و طوفانی دست و پا میزدی و من که درکی از شرایطت نداشتم بهت می‌گفتم چرا اینقدر دست و پا میزنی ؟! 

گاهی تو ذهنم سرزنشت می‌کردم که چرا این‌جوری می‌کنی؟! قضیه خیلی راحت‌تر ازینا حل میشه ‌و حکم می‌دادم که تو باید فراموش کنی...

قضاوتت می‌کردم و محکومت می‌کردم.

 اما الان که منم افتادم تو همون دریایی که تو بودی، بهتر از هر کس دیگه‌ای حرفامو میفهمی و حالا می‌تونم درک کنم حرفات رو ، دست و پا زدن‌هات رو و فراموش‌نکردن‌هات رو .

گفته بودم تو همیشه یه قدم جلوتر از منی و حالا که پا گذاشتم جای پات و افتادم تو همون آشوب و به‌هم ریختگی ، چه خوبه که تو هستی که درکم کنی.

چه خوبه که هستی تا به همه دیوونگی‌هام حق بدی.

چه خوبه که هستی تا تنها نمونم ...

من باید ممنون باشم به خاطر همه بودن‌هات و شرمنده به خاطر همه نبودن هام ...

بابت همه نفهمی‌ها و درک‌نکردن‌هام ...

شرمنده از اینکه تو همیشه تنها بودی و همیشه تنها خودتو از غرق شدن نجات دادی و من هیچ وقت اون کسی نبودم که باید باشه و هنوز هم نیستم ...