بسم او ...

اگر بخواهم دقیق تر به زندگی ام نگاه کنم منشأ اصلی شکست های زندگی ام ترس هایم بوده است. ترس هایی که ناشی از نبود خودباوری کافی و اعتماد به خودم و توانایی هایم بوده. بارها در تجربه های زندگی ام به خودم ثابت شده که توانایی هایم کم نیست. نمی‌خواهم خودبزرگ بین باشم. شاید دارم تلاش می‌کنم دست از خود کوچک بینی بر دارم. همیشه از ترس اینکه فخر فروشی نکرده باشم یا زیادی به خودم مغرور نشوم ، توانایی هایم را انکار کردم. فکر می کردم دارم تواضع به خرج می دهم. غافل از اینکه این انکار توانایی که به ظاهر تواضع بود باعث شد در ضمیر ناخودآگاهم باورم شود که توانایی هایم کم است.

یادم می آید وقتی رفتم کلاس اول پنج سال و نیم بیشتر نداشتم. با این حال جز شاگرد اول های کلاس و سوگلی معلم بودم. روزی یکی از دوستانم گفت : فرزانه تو واقعا نابغه ای. از همه ما کوچک تری و این قدر درسَت خوب است. از تعریفش خوشحال شدم اما در دلم گفتم: حتما معنای نابغه را نمی داند که به من می گوید نابغه:/

یادم می آید کلاس پنجم که بودم عمو شهاب ( معلم موسیقیمان در مدرسه) به همه می گفت از من یاد بگیرند. می‌گفت تو از همه بهتر مینوازی و من در اعماق وجودم حرف هایش را باور نمی کردم. با خودم می گفتم: قطعا این نت ها ساده اند که خوب‌ می نوازم. 

در ماه های ابتدایی سال اول دانشگاه، که مسئولیت برگزاری بازارچه خیریه را به من سپردند و شدم همه کاره، ترس عجیبی وجودم را گرفت. فکر می کردم هرگز نمی‌توانم از پسش بربیایم. چون قبلا تجربه ی‌این کار را نداشتم فکر می کردم نمی‌توانم انجامش دهم ولی شد. خیلی بهتر از آن چه که فکرش را می کردم.

منشأ مقاومتم در برابر خیلی از تغییرها هم همین موضوع است. همین که فکر می کنم اگر تجربه ی انجام کاری را نداشته باشم ، نمی توانم از پسش بربیایم.

حتی وقتی ریحانه برایم نوشت : خیلی خوب می نویسی ، باور نکردم. گذاشتم به حساب خواهری و تعریف و تمجید الکی. 

خیلی وقت نیست که فهمیده ام، یکی از دلایلی که همیشه از رشته های پزشکی و دندان پزشکی فرار می‌کردم هم همین موضوع بوده است. من از اینکه مسئولیت سلامتی و درمان یک فرد دیگر را بپذیرم می ترسیدم. اصلاً دلم نمی خواست با انسان ها در ارتباط باشم. داروسازی را دوست داشتم چون همیشه با مواد سروکار داری. البته قطعا دلایل دیگری هم برای دوست داشتن داروسازی داشتم. هنوز هم می ترسم ولی چه کنم؟ اکنون دیگر راهی برای فرار نمانده. من دارم در رشته ی دندان پزشکی درس می خوانم و تنها راه حل موجود این است که خودم را اصلاح کنم. تا دوسال دیگر باید این مسئولیت را بر عهده بگیرم. باید تلاشم را بکنم تا خودم را به بهترین شکل با شرایط موجود تطبیق دهم و هم چنین برای آینده ی‌ تحصیلی و کاری ام آماده شوم.

نمی دانم این باور لعنتی در من ریشه در کدام اتفاق کودکی ام دارد. از کودکی‌ام هر که از من تعریف می کرد، با خودم میگفتم : حتما مرا خوب نمی شناسد اگر خوب ‌می شناخت می فهمید که من خیلی هم خاص نیستم.

وقتی کسی‌از من و یا کاری‌ که انجام داده ام تعریف می کند ، اولین اتفاقی که در من می افتد نه حس خوشایند تعریف و تمجید شنیدن است و نه حس‌افتخار و غرور...

اولین حس همیشه ترس است و بعدش اضطراب از اینکه نکند در ادامه ناامیدش کنم. نکند وقتی زمان بگذرد بفهمد من آن قدر ها که فکر می کرده توانا نبوده ام. نکند نتوانم جواب اعتمادش را به خوبی بدهم . نکند ...

ترس هایی که باعث شده خیلی جاها پا پس بکشم. خیلی از کارها را شروع نکنم و خیلی از فرصت ها را برای کسب تجارب جدید از دست بدهم. 

حس شجاعت و شهامتم کم است. اعتماد به نفسم کم است. بیشتر از آن چه که باید ، از خراب شدن تصور دیگران راجع به خودم میترسم و همین کم بودن ها و ترس ها باعث می شود وقتی اشتباهی می کنم بیش از حد خودم را سرزنش کنم. البته این سرزنش ها ریشه در کمال گرایی هم دارد. 

می خواهم شروع کنم. به مبارزه. شک ندارم اولین تجربه ی مبارزه ی جدی ام با شکست رو به رو میشود. همیشه همین است وقتی تمام شهامتت را جمع می کنی، ریسک می کنی و خطر را میپذیری، برعکس می شود. شکست می خوری و همان جاست که پشت دستت را داغ می کنی که دیگر خطر نکنی.اما شاید اگر دوباره و دوباره ریسک کنی و خطر را بپذیری، آن روی سکه را هم ببینی. یادم نمی آید در کدام کتاب خواندم که می‌گفت : شانس در خانه کسانی می آید که تعداد دفعات بیشتری تلاش کرده اند. این یعنی باید حداقل چندبار تلاش کنم تا موفق شوم.

البته ممکن هم هست اولین تجربه ام، تجربه ی خوبی بشود. پائولو کوئیلو در کیمیاگر می گوید : همیشه آغاز یک تلاش ، با «شانس مبتدیان» همراه است و پایان آن با سخت کوشی و مقاومت فاتحان ...می خواهم این بار آغاز و پایانش را بچشم. آغازش شاید باشانس ولی پایانش قطعا با سخت کوشی خواهد بود و من تصمیم دارم تا پایان این مسیر را بروم. 

خودم را درون چالش ها بیندازم ، سعی کنم به بهترین شکل انجامشان دهم و سپس باور کنم که می‌توانم از پس‌کارهای مختلف بربیایم ...

این بار می خواهم به خودم و توانایی هایم اعتماد کنم. درونم فرزانه ی کوچکیست که شاید کمی هم ترسوست دارد سعی می کند به هر روشی که شده از شروع این کار فرار کند و بار این مسئولیت را نپذیرد و شخصیت دیگرم شبیه مادری جدی است که دستش را محکم می گیرد می کشد و می گوید باید این کار را انجام بدهی. باید از یک جایی شروع کنی و الان بهترین زمان است. 

فرزانه ی کوچک به فکر راحتی هم اکنون است و از چالش ها بیزار، اما شخصیت دیگرم دوست دارد الان با سختی ها رو به رو شود تا در آینده موفق تر باشد. با اینکه او هم کمی می ترسد اما چون نگاهی رو به جلو دارد و البته کمی هم دوراندیش است ترجیح می دهد هر چه سریع تر با ترس هایش روبه رو شود و آن ها را از بین ببرد قبل از آنکه دیر شود و ترس هایش آن قدر بزرگ شوند که قدرت حرکت را از او بگیرند.

وقتی این کار [ می توان اسمش را چالش هم گذاشت ] انجام شد، می آیم و گزارشش را می نویسم. امیدوارم ختم به خیر شود ...

به امید موفقیت ...

 Farzane , fighting 💪🏻

پ.ن : امروز پنج شنبه است و چالش انجام شد و خب خوب نبود :(( همین قدر گزارش میدم. میدونستم که ممکنه خراب بشه و آمادگیش رو داشتم. اما ادامه میدم ...


حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر ...