بسم او ...

پیش نویس: چند وقتی میشه که خیلی راحت و بی دغدغه ننوشتم. دنبال یه موضوع به نظر خودم مهم یا مفید می گشتم تا راجع بهش بنویسم. یه چیزی که وقتی کسی می خونه یکم به دردش بخوره. غافل شدم از حس نوشتن خودم. غافل شدم از اینکه بنویسم تا خودم شاد بشم. بنویسم تا لذت نوشتن رو حس کنم.پس همین جا میگم : خواننده ی عزیز این مطلب فاقد هرگونه محتوای مفید و جذابیست. نویسنده صرفاً دلش خواسته بنویسه. لحنش هم عامیانه است چون از رسمی نوشتن خسته شده...

دارم فکر می کنم از چی بنویسم. شاید جاده موضوع خوبی باشه. من همیشه از تو راه بودن خوشم میاد. شاید برعکس خیلی ها که دوست دارن هرچی سریع تر برسن به مقصدشون، من خیلی راغب به رسیدن نباشم. از بودن تو ماشین و نگاه کردن بیرون از پنجره خیلی بیشتر لذت میبرم. مسیرهایی که تو شهر میرم گاهی خیلی کوتاهن و این کوتاهی گاهی اذیت کننده است. به همین دلیل جاده ها و مسیرهای طولانی رو ترجیح میدم. برعکس خیلی ها که از خارج شهر بودن خوابگاه ناراحتن، من به دلیل مسیر طولانیش دوستش دارم. البته این رو هم بگم که خارج شهر بودن مشکلاتی هم داره قطعا و گاهی اذیت کننده است. اما این نکته ی مثبت طولانی بودن مسیر رو هم داره. که برای من اون قدر دوست داشتنی هست که باعث بشه نکات منفی کمتر به چشمم بیاد و اذیتم بکنه. فکر کنم سه شنبه بود که تو سرویس بودم و داشتم از باد خنکی که به صورتم میخورد به همراه موزیک و نگاه کردن به منظره بیرون لذت میبردم که چشمم به ورزشگاه افتاد و فهمیدم که تقریبا رسیدیم و ناراحتی رو ته دلم حس کردم. دلم می خواست مسیر کش بیاد و تا نیم ساعت دیگه نرسیم.خیلی ناخودآگاه نگاهم رو از ورزشگاه برداشتم و به قسمتی از مسیر نگاه کردم که عقب تر بود. انگار داشتم خودم رو گول میزدم که نه نترس هنوز نرسیدیم ...

دلیل اصلی ای که جاده و کلا در مسیر بودن رو دوست دارم اینه که موقعیت خوبی برای فکر کردن و خلوت کردن با خودمه. انگار وقتی دارم حرکت می کنم کیفیت و عمق تفکرم هم بالاتر میره. خیلی از تصمیم هام رو تو جاده میگیرم خیلی از ناراحتی ها و به هم ریختگی های ذهنیم تو جاده برطرف میشه. حتی گاهی مشکلی که دارم برطرف نمیشه اما این فرصتی که دارم تا بهش فکر کنم و حتی آروم براش گریه کنم حالم رو خیلی بهتر میکنه.

حالا علت اینکه گاهی از به مقصد رسیدن ناراحت میشم رو میتونم توضیح بدم. چون گاهی دقیقا وسط افکارم به مقصد میرسیم. دقیقا وقتی که نباید ... رشته ی افکارم پاره میشه و خب طبیعتا از این اتفاق خوشحال نمیشم.

شاید محبوب ترین جاده ی زندگیم تا الان البته، جاده ی تهران- قم باشه. به چند دلیل محبوب ترینه. اول اینکه طول جاده خیلی مناسبه. نه خیلی زیاده که آدم خسته بشه نه اون قدر کوتاه که فرصت برای غرق شدن تو افکارم رو نداشته باشم. دلیل دیگه ای که دوستش دارم اینه که اطرافش بازه . یعنی اینکه میتونی تا دوردست ها رو نگاه کنی محدود نیست و عمق داره ... به نظرم به بهتر فکر کردن کمک می کنه.

سومین دلیلش هم شاید این باشه که از همه ی جاده های دیگه بیشتر باهاش خاطره دارم. که این خاطراتم بیشتر و بیشتر هم میشه و خب طبیعتا خاطره داشتن از جایی دلیل دلبستگی و علاقه به اون مکان میشه. البته خاطره ها هم خوبن هم بد. تو جاده هم گریه کردم هم خندیدم. اما حتی یادآوری روزهای ناراحت کننده ام تو جاده هم باعث دلبستگی بیشتر من به این مسیر میشه.

این هفته یکی از بدترین تجربه های جاده ایم بود. بدترین نه ولی شاید بشه گفت جز پنج تا تجربه بد بود. ذهنم خیلی درگیر مسئله ای بود. با خودم گفتم تو جاده حتما خوب بهش فکر می کنم. اما اتوبوسی رو سوار شدم که باعث شد مسیر قم- تهران از همیشه طولانی تر به نظر برسه. 

از ظاهر بیرونی اتوبوس میشد فهمید که اتوبوس خوبی نیست. اما چون خسته بودم و کیفم هم سنگین بود نخواستم وایستم تا اتوبوس بعدی برسه. سوار شدم و وقتی سوار شدم فهمیدم که چه اشتباهی کردم...

نشستم روی یه صندلی تقریبا توی یک سوم انتهایی اتوبوس. جایی که بابا همیشه میگه اینجا نشین. اما خب مجبور بودم جای خالی دیگه ای نبود. اطرافم انسان هایی بودن که از بودن کنارشون احساس زجر می کردم. حتی یادآوریش هم عذاب آوره. فکر که نکردم هیچی. از بودن تو اون محیط و تذکر دادن به اطرافیانم حالم بدتر هم شد. اتوبوس گرم بود و این گرما عصبی ترم می کرد.

تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت به خاطر خستگی یا عجله سوار اتوبوس بی کیفیت نشم. تجربه ی بدی بود اما درس خوبی بهم داد :)

بی مقصد حرکت کردن رو هم دوست دارم. مخصوصا تو شب.همین جوری برم و برم ولی به هیچ جا هم نرسم :)) البته شاید انتهای جاده مقصد خوبی برای رسیدن باشه ... خوبیِ بی مقصد حرکت کردن اینه که گم نمیشی. چون مقصدی نیست پس مسیر مشخصی هم نیست پس گم شدن هم معنایی نداره و خوبه که آدم تو مسیر زندگیش گم نشه. چون گم شدن همیشه یکی از ترس هام بوده و هست. اما خب زندگی که بدون هدف نمیشه. راه گم نشدن تو زندگی توجه به علائمه. به نشونه ها. توجه به حرف هاییه که حس می کنی خدا خواست که بشنوی. وقتی متوجه این راهنمایی ها بشی و بهشون عمل کنی هرچند خلاف خواسته ی دلت باشه، اون موقع میتونی بدون ترس از گم شدن و اشتباه رفتن با خیال راحت تو مسیرت پیش بری. این آرامش خیال خیلی ارزشمنده. 

آرامش خیال همراه همیشگی مسیرهای زندگیتون ...

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر ...