۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فکر» ثبت شده است

که هر درمان شروع یک داستان جدید است ...

بسم او ...

خواندن یکی از متن‌های قدیمی باعث شد تا تشویق شوم باز هم از فکر‌هایی که در سرم می‌گذرد بنویسم.

این‌ روزها شاید بیش‌ترین دغدغه‌ام عادی نشدن است.

روی صندلی آرایشگاه بودم که این فکر افتاد در سَرم. 

درس هایی که در تاکسی آموختم ...

بسم او ...

چهارشنبه بود. خیلی خسته بودم . از ایستگاه مترو خارج شدم و سوار تاکسی شدم. کنارم خانم مسنی بود که زیاد صحبت می کرد. سکوت کرده بودم و به حرف هایش گوش می کردم. البته گوش نمی کردم صرفا می شنیدم. ناگهان خیلی بی ربط به بحث قبلی این خانم توهین کرد به همه ی روحانیون [به قول خودش آخوندا]. تو دلم گفتم: چه ربطی داشت الان ؟!

در مسیر بودن ...

بسم او ...

پیش نویس: چند وقتی میشه که خیلی راحت و بی دغدغه ننوشتم. دنبال یه موضوع به نظر خودم مهم یا مفید می گشتم تا راجع بهش بنویسم. یه چیزی که وقتی کسی می خونه یکم به دردش بخوره. غافل شدم از حس نوشتن خودم. غافل شدم از اینکه بنویسم تا خودم شاد بشم. بنویسم تا لذت نوشتن رو حس کنم.