بسم او ...

اولین روز مدرسه که با هم سر جای نشستن تو سرویس دعوامون شد و قهر کردیم با خودش گفته بود دیگه با این دختره دوست نمیشم و بعد سه ماه، ما شدیم صمیمی‌ترین دوست‌های همدیگه...

وقتی دوستیم رو باهاش تموم کردم فکرشم نمی کردم دو سال که بگذره، دلم پر بکشه برای اینکه دوباره بتونم سر کلاس پیشش بنشینم و بهش بگم که گاهی اندازه ریحانه دوستش دارم...

اون روزی که ترکش کرد و رفت حتی از تصور اینکه روزی دوباره بهش برگرده هم چهارستون بدنش لرزید و با خودش گفت که غیرممکنه ولی بعد از یک‌سال دقیقا تو همون موقعیتی که حتی از فکرش هم هراس داشت قرار گرفته ...

میدونی؟!  میخوام بگم ما آدم‌ها از دو ثانیه بعدمون  هم خبر نداریم. 

یه روزی میاد که میبینی دلت برا آدمی تنگ شده که فک میکردی دلت نمی‌خواد دیگه حتی یه لحظه هم ببینیش، وقتی اتفاقی صداشو می شنوی یا به گوشت میرسه که حال تو رو پرسیده و دلش برات تنگ شده. همون‌جاست که حس می کنی هنوز هم میتونی دوستش داشته باشی با اینکه زمانی فک میکردی ازش متنفری...

البته همیشه برعکسش هم صادقه :)

اینکه یه روزی ترک میکنی آدمی رو که بهش قول موندن داده بودی . فراموش میکنی کسی رو که زمانی فک می‌کردی همه زندگیته و تو حتی نمی‌تونی بدون اون نفس بکشی ومتنفر میشی از کسی که یه روزی فکر می‌کردی خیلی دوستش داری.

من بهش نمیگم بی ثباتی یا هر اسم دیگه ای که بخواد حس بدی رو منتقل کنه 

من صداش می‌کنم جریان ...

زندگی در جریانه ما آدم‌ها و احساساتمون و افکار و عقاید و نظرها و باورهامون هم طبیعتاً عوض میشه ...

 

یادآوری این خاطرات فقط یه درس عبرت بود برای خودم که هیچ وقت احساساتم به افراد، نظرم و عقایدم رو نسبت به مسائل مختلف خیلی سفت و محکم بیان نکنم 

چون خیلی طول نمیکشه که همه چیز تغییر کنه و من و احساساتم نیز :)