بسم او ...

آن روز صبح کمی دیر از خواب بیدار شدم و همین شد دلیل اینکه از سرویس دانشکده جا بمانم. سوار سرویس بهداشت شدم و از راننده خواستم که من را نزدیک دانشکده خودمان پیاده کند. هنگام پیاده شدن راننده از من پرسید که راه را بلدی؟ و من با تکان دادن سرم تأیید کردم که راه را میدانم. تشکر کردم و پیاده شدم.

حالم خیلی خوب نبود. عوضش هوا خیییلی خوب بود. باران خیلی نم نم میبارید و می نشست روی صورتم. حس طراوت و تازگیش را نیاز داشتم. میدانستم راه درست از کدام طرف است ولی از سمت دیگری رفتم. خواستم به خیال خودم از مسیری که دوست دارم بروم. هوا آن قدر خوب بود که پیاده روی را لذت بخش می کرد به همین دلیل به تاکسی فکر هم نکردم. هندزفری را گذاشتم توی گوشم. گوشیم را هم گذاشتم روی حالت پرواز که کسی مزاحمم نشود و پیاده رویَم را آغاز کردم.

زمان هایی که حالم خوب نیست قدم زدن و فکر کردن به من حس آرامش می دهد و حالا خیلی اتفاقی و به لطف تأخیرم این موقعیت برایم پیش آمده بود. شاید یکی از بهترین صبح های زندگیم بود. اینکه با خیال راحت بدون داشتن هدف خاصی میان نم نم باران قدم بزنم، برایم حس رویایی ای داشت.در این مدت همه چیز به نظرم زیباتر شده بود. گل های بنفشی که کنار ایستگاه اتوبوس بود و حسابی جلب توجه می کرد. خیابان هایی که حالا کاملا خیس شده بودند و گودال های آب کوچک و بزرگی که عکس درختان پاییزی را منعکس می کردند. آسمانی که حالت مه گرفته داشت و تصویر مبهمی از مونوریل و پل های مسیر می ساخت و هوایی که به شدت خوب بود. هر قدمی که برمی داشتم حالم بهتر میشد. هر نفسی که می کشیدم تمام وجودم غرق در تازگی می شد. تقریبا نیم ساعت بود که داشتم پیاده روی می کردم غرق در افکار و حس های خوبم بودم که دیدن ساختمان بزرگی که در مسیر خوابگاه است توجهم را جلب کرد.

ناگهان فهمیدم تمام مدت داشتم مسیر را برعکس می رفتم. چند لحظه ای مبهوت مانده بودم. ته دلم ناگهان خالی شد. حس بدی داشتم. چه طور متوجه نشده بودم که دارم اشتباه می روم. آن بحظه ای که فهمیدم تمام مدت مسیرم غلط بوده حس بدی داشتم. صدایی درونم می گفت نه اشتباه نیامده ای به مسیرت ادامه بده قبل از آنکه صدای درونم قوی تر شود مسیرم را عوض کردم و به راهم ادامه دادم.

در راه برگشت داشتم فکر می کردم زندگی هم دقیقا همین است. خیلی اوقات به مسیری که داریم می رویم اطمینان داریم. در طول مسیر هم حالمان خوب است و از مسیرمان هم کلی لذت می بریم اما مسیر اشتباه است. در لحظه ای که می فهمی مسیری که آن قدر دوستش داشتی اشتباه بوده حس بدی می گیری. اما اشتباه و خطا اجتناب ناپذیر است. مهم این است که به محض فهمیدن غلط بودن راه و پیدا کردن مسیر درست جرئت تغییر داشته باشیم و راهمان را عوض کنیم. وقتی در مسیر درست قدم میگذاری راه زیباتر هم می شود. در مسیر برگشت حالم حتی بهتر بود. بهتر بود زیرا مقصدم را در انتهای مسیر می دیدم. هرازچندگاهی نشانی از نزدیک شدن به مقصدم می یافتم و اطمینانم به مسیری  که در آن قدم برمی داشتم بیشتر می شد. مسیر رفت اما، با تمام زیبایی هایش سردرگمی و ابهام داشت. بی هدفی و بی مقصودی داشت و همین باعث کم رنگ شدن زیبایی هایش می شد. در مسیر برگشت گل های بنفش کنار ایستگاه اتوبوس زیباتر به نظر می آمدند. آسمان بیشتر دلبری می کرد. هنوز مه بود و این بار به جای پل ها سعی می کرد گنبدی طلایی با پرچمی سبز رنگ را در خودش گم کند. در مسیر برگشت بی اختیار می خندیدم. به همه کسانی که از کنارم رد می شدند لبخند میزدم و عابرین هم چهره هایی متعجب و گاهی هم مشکوک به خودشان می گرفتند. تمام مسیر تا دانشکده را پیاده رفتم و بالاخره ساعت ٩ با کلی حال خوب به کلاسم رسیدم :)


روز بارانی

« تصویری از زیبایی های مسیر »


تغییر مسیر شاید یکی از سخت ترین انتخاب های هر کس در زندگی باشد. آن قدر سخت که خیلی هایمان حتی بعد از فهمیدن اشتباه بودن مسیر حاضر به تغییر آن نیستیم. چرا که به راه غلط خود عادت کرده ایم. در میان این «خیلی ها»اما، افرادی هستند که تغییر را انتخاب می کنند. جرئتشان را جمع می کنند و به ماندن در مسیری غلط «نه» می گویند و برای یافتن زیبایی های واقعی و راهی که به هدف نهاییشان ختم شود ریسک می کنند و شاید همه ی اتفاق های آن روز بهانه ای بود تا به خودم یادآوری کنم همه ی این نکته هایی که بدیهی به نظر می آیند اما هنگام عمل انتخابشان سخت می شود. یادآوری کنم تا راحت تر انتخاب کنم ریسک کردن را، سریع تر بپذیرم تغییر را و انتخاب کنم مسیر درست را...

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر ...