بسم او ...

تو این جایی در آغوشم، روی دستانم.هنوز بودنت را باور نکرده ام. می ترسم همه ی این ها خوابی شیرین باشد. می ترسم روزی بیاید و من چشم باز کنم و تو ... تو نباشی اینجا. روی دستانم، در آغوشم. مثل گرمای بازدم در هوای برفی اطرافم محو شوی و من هیچ وقت دیگر پیدایت نکنم ...

به صورت کوچکت خیره شده ام پلک نمی زنم. محو تماشایت هستم. هر چه نگاهت می کنم سیر نمی شوم.شاید می خواهم خطوط چهره ات را حفظ شوم. خطی را که بالای چانه ات است چندبار مرور می کنم و دلم می خواد ببوسمش. لب هایت را غنچه کرده ای.چشم هایت را بسته ای و به خوابی نه چندان عمیق فرو رفته ای. گهگاهی چشمانت را باز می کنی و کمی نگاهم می کنی و بعد دوباره به رویم می بندی چشمانی را که برایم آشناست. خطوط چشمانت را برعکس چهره ات خوب می شناسم. نمی دانم وقتی خیره می شوم به چشم هایت، نگاه مامان را میبینم یا بابا را. فقط میدانم که تمام مردمک های آشنا در چشم های توست...

کنجکاوم بدانم در خوابت چه میبینی که گاهی نفس هایت تندتر می شود.گاهی می لرزی و خودت را جمع می کنی و گاهی هم با لب های کوچکت زیباترین لبخند دنیا را می سازی. تو می خندی تا بیش از پیش عاشقت شوم.گفتم هنوز باورت نکرده ام اما وابسته ات شدم. می خندی تا بیشتر و بیشتر وابسته ات شوم و آرزو کنم تا دوشنبه ای که مرا از تو جدا می کند هیچ وقت از راه نرسد...

تو می خندی و نمی دانی که با هم چه روزهایی را گذراندیم. می خندی و نمی دانی زمان هایی بود که تنها دلیل ادامه دادنمان تو بودی. تنها دلیل خنده هایمان تو بودی. تو بودی و وجود تو بود که باعث شد تلاش کنیم دوباره بسازیم روزهای خوب را. برگردیم و فراموش کنیم و تلاش کنیم برای ساختن آینده. تو مظهر امید و انگیزه و زندگی بودی برای همه ما و هنوزم هستی. از وقتی آمدی خانه روشن تر شده. مامان و بابا جوان تر شده اند و من، از همیشه شادترم. حالم خوب است و از هیچ چیز غمم نیست. تو آمدی تا دنیا زیباتر شود و حالا می خندی و ...

هدیه ی من ...

نامت شد مِرسانا به معنای هدیه ی الهی. تو هدیه ای بودی که خدا در روز تولدم داد. همان سورپرایزی که سال ها آرزویش را داشتم. همانی که خاص کرد شب تولد هیجده سالگی ام را و حالا تقریبا هشت ماه بعد تو از راه رسیدی. هدیه ی خدا رسید. برای همچین هدیه ی خاصی، برای هدیه ی خدا بیشتر از این ها هم می توان انتظار کشید و چه انتظار شیرینی بود انتظار برای دیدن چشم هایت، برای در دست گرفتن دست هایت و برای بوسیدن پیشانی کوچکت ... دلم از توصیف کردن تو سیر نمی شود. هر بار که در آغوش می گیرمت بیشتر و بیشتر به تو و حرکاتت دقت می کنم و سعی می کنم تمامش را به خاطر بسپارم تا وقت دلتنگی برای خودم مرور کنم، شاید التیام بخش دوریت باشد.

حالا که خوابی، حالا که چشم هایت را بسته ای، فرصت خوبیست تا حرف هایی نه چندان زیبا را برایت بگویم. در بیمارستان، خانمی که همراهِ بیمارِ تخت بغلی بود بهت گفت: خوش اومدی کوچولو به این دنیا، هر چند که این دنیا اصلا جای قشنگی نیست. تلخ گفت اما راست گفت. دنیایی که تو از آن آمده ای به مراتب زیباتر و راحت تر و امن تر از جاییست که الان هستی. برای بودن و ماندن در این دنیا باید جنگید. باید تلاش کرد و قطعا جنگیدن و تلاش کردن سختی ها و رنج های خاص خودش را دارد. می دانم که تا الان هم کمی با سختی هایش آشنا شده ای و طعم درد هایش را چشیده ای.اما سخت بودن و سختی کشیدن که دلیلی برای زشتی نیست. شاید همین سختی ها و تلاش ها و جنگیدن ها زیبایی های این دنیا باشد. همه چیز بستگی به تو و دیدگاه تو دارد. می توانی از رنج ها و سختی هایت پله هایی بسازی برای رشد و قوی تر شدن. می توانی هم بگذاری برایت سد هایی شوند تا زندگی ات را تیره تر و زشت تر کنند. 

می توانی از سختی ها خاطراتی شیرین و تجربیاتی ارزشمند برای خودت بسازی و با هربار مرور کردنشان طعم خوش آن ها را در دهانت مزه کنی، می توانی هم به کابوس هایی تبدیلشان کنی که برای فراموش کردنشان باید رنج و درد بیشتری را تحمل کنی ...

هدیه ی من ...

این دنیا جای قشنگی نیست. اما این ابداً به این معنا نیست که نمی توان در آن زیبا زندگی کرد. زندگی تو در دستان توست و این تویی که آن را می سازی. از حالا به بعد قدرتی داری و البته نعمتی، به نام اختیار. با این نعمتت می توانی انتخاب کنی. یادت باشد انتخاب ها خیلی مهمند. کیفیت زندگی آینده ات وابسته به انتخاب هایت است. هر چه انتخاب هایت بهتر باشد زندگی ات زیباتر خواهد شد. در انتخاب هایت از توکل به خدا و مشورت با خانواده غافل نشو. برایت از خدا انتخاب هایی عاقلانه و زندگی ای سرشار از رشد می خواهم. 

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم انصیر ...

پ.ن: الان که نوشتن این متن به پایان رسید، فرشته ی کوچولوم بیمارستانه. التماس دعا دارم براش دعا کنید زودتر حالش خوب شه و برگرده خونه :)