دوست می‌دارم من این پیوند را...



بسم او ...

غم را نمی توان پنهان کرد حتی اگر پلک‌هایت را محکم ببندی تا مبادا کسی از خطوط چشمانت بخواند غمت را. 

غم‌ها زندان چشم ها را تاب نمی‌آورند. اشک می‌شوند و می‌لغزند و خودشان را به همه نشان می‌دهند.

هیچ کس هم از این قاعده مستثنا نبوده و نیست. 

مرد و زن ندارد. آدم خام و دنیادیده هم ندارد.

ناجی‌ای در قامت یک دیوانه ...

بسم او ...

شده تا به‌حال دیوانه‌ای به پستتان بخورد و شما عمیقاً به فکر فرو بروید که حکمت این اتفاق چه می‌تواند باشد.

چند روز پیش این اتفاق برای من افتاد. با فردی برخورد کردم که بی‌وقفه فریاد می‌زد، فریادهایی که از عمق جانش بود تا صدایش را به گوشم برساند

سکانس به سکانس ...

بسم او ...

سین تو کانالش نوشته بود ۹۷ رو بنویسید سکانس به سکانس .

منم تصمیم گرفتم که بنویسم.

سکانس۱) میشه آخرین غروب ۹۶ از اتوبوس پیاده شدیم تا یکم هوا بخوریم و بعدش یکم خرید سوغاتی و بعدش هم سفره هفت سینی که پای مزار شهدا چیده شد. ۹۷ شد اولین سال زندگیم که لحظه سال تحویل پیش خانوادم نبودم و چه غمی داشت و چه غربتی ...

زیبای من، تولدت مبارک♥️

بسم او ...

خودش شاید نمی داند اما از اولین باری که دیدمش برایم باعث خیر شد. کمک کرد راهم را پیدا کنم. هرچند که خودش دیرتر از من رسید. کمک، واژه ایست که با اسمش در ذهنم عجین شده. چه خودش بخواهد و چه نخواهد به من کمک می کند. با حرف هایش، با کارهایش و گاهی حتی با نگاه کردنش...

من قطعا قوی‌ترم ...

بسم او ...

از کودکیم تا کنون تنها راهکاری که برای مقابله با دردهایم داشتم این بوده که نفسم رو حبس کنم.

یادم نمی یاد چند سالم بود. داشتیم بازی می‌کردیم که یکی توپ رو محکم کوبید توی صورتم. درد شدیدی پیچید توی وجودم و تا مغز سرم درد گرفت و اشک هام بی اختیار ریخت.

اما تو بخوان مرا...

بسم او ...

میروم ، یعنی باید بروم...

نیمی از من اما، در خیابان های این شهر جا مانده ... در هوایی که حضورت آن را معطر کرده...

نیمی از من جا مانده در گوشه ی صحن خلوتت ، در کنار ضریح مقدست ...

فرق کرده ام ...

بسم او ...

خواندن کتاب شغل مورد علاقه باعث شد تا در زمان هایی که برای فکر کردن دارم سری هم به دنیای کودکی ام بزنم تا خودم، علایقم و آرزوهای کودکانه ام را باز مرور کنم ...

دوباره پا بگذارم به سرزمین خیال انگیز کودکی هایم و به جست و جوی خاطراتی کهنه و خاک گرفته از آن زمان ها بپردازم. 

هدیه ی الهی :)

بسم او ...

تو این جایی در آغوشم، روی دستانم.هنوز بودنت را باور نکرده ام. می ترسم همه ی این ها خوابی شیرین باشد. می ترسم روزی بیاید و من چشم باز کنم و تو ... تو نباشی اینجا. روی دستانم، در آغوشم. مثل گرمای بازدم در هوای برفی اطرافم محو شوی و من هیچ وقت دیگر پیدایت نکنم ...

آن روز صبح ...

بسم او ...

آن روز صبح کمی دیر از خواب بیدار شدم و همین شد دلیل اینکه از سرویس دانشکده جا بمانم. سوار سرویس بهداشت شدم و از راننده خواستم که من را نزدیک دانشکده خودمان پیاده کند. هنگام پیاده شدن راننده از من پرسید که راه را بلدی؟ و من با تکان دادن سرم تأیید کردم که راه را میدانم. تشکر کردم و پیاده شدم.

عاشقانه بخواه

بسم او ...

اتوبوس حرکت می کند و باز هم در جاده ام. حالا فرصت خوبیست برای نوشتن. نوشتن از داستان رسیدن به تو ...

نیمه های آبان سال پیش بود که با بغض رفتم حرم حضرت معصومه (س). گلایه کردم از اینکه باز هم طلبیده نشدم. سال های قبلش همیشه بهانه ی درس خواندن بود و مامان و بابا اجازه نمیدادند به پیاده روی اربعین بروم.