۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سورپرایز» ثبت شده است

دستانت را می گیرم، قول میدهم ...

بسم او ...

خواهری جان ...

هنوز به این دنیا نیامدی ، اما حضورت در تمام لحظات با هم بودنمان حس می شود ... 

با اینکه ندیدمت اما به تو عادت کرده ام و حتی وابسته شدم... برای دیدنت بی تاب و بی قرارم و نمیدانم چرا این مرداد لعنتی تمام نمیشود ... چرا لحظه ها و ثانیه های انتظار این قدر کش می آیند !... 

غنچه هایم می شکفند...

بسم او ...

صدای خنده هایمان هنوز توی گوشم میپیچد . کلاس های طاقت فرسایی که با بودنت به یادماندنی تر و شیرین تر می گذشتند. میز دومِ زیرزمین خاطره انگیزترین جای مدرسه شده بود با وجود تو ... عملیات غیرممکنی که ممکنش کردیم با هم را یادت هست ؟!

برای سینْرِ عزیزم

بسم او ...

برایش نوشتم : حالم بده، خیلى بد.برام دعا کن خوب شم.

با همان قلم جادوییش که می تواند اشک را در عمق خنده ها میهمان چشمانت کند و در اوج غم ها لبخند را روی لبانت نقاشی، نوشت :